عامل دگرگونساز در شرایط کنونی کدام است؟
ورنر سپمن
برگردان: ش.م

07.12.2005

 

جنبش ضد جهانی شدن باید بیاموزد که هر موفقیت کوچک در مبارزه علیه استثمار لگام گسیخته فقط بشرطی امکان پذیر است که آمادگی واقعی برای پشت سرگذاشتن سیستم سرمایه داری موجود باشد و سازمان طبقاتی طبقه کارگر باید برای این مسأله پاسخ بیابد که چگونه یک محصول دگرگونی انقلابی می تواند با تکیه بر تجارب عملی زندگی تحکیم شود و قوام یابد.

 

Werner_Sepmann

توضیح

ورنر سپمن، متولد 1950 ، دکتر فلسفه، از مسئولین انتشار مجلهً «دفاتر ماکسیستی»[1] .

او مولف کتب و مقالات بیشماری در زمینه نقد ایدئولوژیکی، تئوری اجتماعی انتقادی و جامعه شناسی فرهنگ است، از آنجمله اند کتابهای او:

  • انسان و سیستم. در انتقاد از مارکسیسم ساختارگرا (1993)
  • دیالک تیک فرهنگ زدائی. بحران، خردستیزی و اعمال زور (1995)
  • پایان انتقاد اجتماعی؟ «پست مدرنیسم»  بمثابه ایدئولوژی (2000)

پس از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم برای مدت کوتاهی تصور می شد که دیگر برای سیستم جهانی سرمایه داری پیروزمند، آلترناتیوی وجود ندارد. نظام اجتماعی بورژوائی از «مسابقه دوسیستم» به عنوان پیروز نهایی بیرون آمده بود. پس روشنفکران هوراکش رمال وارد میدان شدند و مست از شراب فتح آسان از «پایان تاریخ» سخن راندند و اعلام کردند که دیگر جزنظام سرمایه داری جامعه دیگری متصور نیست. سخنوران سیستم حاکم به جشن و پایکوبی خشک و خالی بسنده نکردند، بلکه به تعیین دست ودلباز انبوهی ازوظایف مبرم برای خود پرداختند: گویا اکنون دیگر سرمایه داری فارغ و دل آسوده از کشاکش دیروز با سوسیالیسم امکان آنرا یافته است که توان بالقوه باطنی خود را عیان سازد. آنان به هیچوجه حاضر به پایین آمدن ازخرشیطان نبودند. برای آنان انتظاری کمتر از گسترش جهانشمول رفاه عمومی و برقراری صلح جهانی جاودان غیرقابل قبول و توهین آمیز بود. وچنین بود که از برقراری «نظام جهانی نوین» مبتنی بر اصول سرمایه داری نوید داده شد.

   توهم اینان اما دیری نپایید و برنامه سیاسی شان یکشبه در برابر واقعیت موجود بی آبرو و رسوا شد. زیرا سران سرمایه بعد از فتح آسان بیدرنگ به پس گرفتن کلیه دستاوردهای مبارزات سندیکائی و بازپس گرفتن امتیازهای داده شده که با ملاحظه وجود سوسیالیسم واقعا موجود صورت گرفته بود، پرداختند. شیوه رایج عملکرد آنان درمنطقه های تازه نفوذ به این منطقه ها محدود نماند، بلکه پیاده کردن سرسختانه سیاست نولیبرال درکشورهای مادر را بدنبال آورد: برای رساندن بازدهی گردش سرمایه بدرجه مطلوب وتشدید حداکثر بهره کشی از نیروی کار به تغییرات بنیادی در سیستم اجتماعی تنظیم امور دست زدند که به بازگشت به دوران تناقضات ظاهرا بی برگشت منجر گردید. پانزده سال بعد از فروپاشی سوسیالیسم نتیجه نهائی کار رقت انگیز است:

  • دنیا پرتشنج تر و ناامن تر شده است
  • تناقضات اجتماعی هم در مقیاس جهانی و هم در خود کشورهای متروپول تشدید یافته اند
  • و فاصله میان فقر و ثروت بطرز مهیبی ژرفتر شده است.

   دیگربرای طرح مسأله طرد سرمایه داری دلیل فوق العاده ای لازم نیست. چرا که دیگر مثل آفتاب روشن شده است که شیوه عملکرد سرمایه داری به تخریب اجتماعی می انجامد زیرا:

  • راز بقای سرمایه داری درگرو گسترش هرچه بیشترمیدان نفوذ و تشدید فشار روزافزون بر مردم نهفته است.
  • سرمایه داری به تشدید رقابت میان تک تک افراد مردم نیاز دارد و از اینرو «جنگ همه با هم» را برمی انگیزد.
  • به سبب شیوه عملکرد متداول آن، تمایلات خصمانه و خشونت بار نه تنها نسبت به «برون» بلکه همچنین نسبت به «درون» انسانها توسعه می یابد.
  • اصول خود ـ مخرب رشد آن، حتی دستاوردهای تمدن بشری را بطور روزافزونی مورد مخاطره قرار داده و شالوده های طبیعی زندگی را تهدید میکند.
  • استراتژی زیرفشارگذاشتن و ازعرصه بدرکردن یکدیگر توسط تک تک انسانها در حیات اقتصادی (محیط کار) فضای اجتماعی عرصه های مختلف زندگی روزمره را در برگرفته و زمینه را برای پروبال گرفتن لگام گسیخته «فرهنگ کینه و دشمنی» و گسترش اعمال زور وستم جمعی و فردی به انواع و اقسام مختلف آماده می سازد و کار را بجائی می رساند که در اکثر واحدهای اجتماعی اعمال زور و ستم امری متداول و طبیعی تلقی می شود.

   تجزیه و تحلیل سرمایه داری و تصوراتی در باره سوسیالیسم

   با بررسی ساختارتضادهای جامعه سرمایه داری می توان به مشخصه های عمده و کیفی آلترناتیو تاریخی آن دست یافت:

  • زندگی فارغ از اعمال زور
  • طرد استثمار و ستم
  • انسانی کردن فرهنگ
  • گسترش عمومی شیوه رفتار مبتنی بر همبستگی
  • و پوشاندن جامه قانون بر اندام عدالت و تأمین اجتماعی.

   نکته های پیشگفته بی شک هدف های مهم و ارزشمندی را تشکیل می دهند. لیکن شیوه تحقق آنها قابل بحث است.

   پاسخ روشن برای این پرسش که نیروی محرکه این دگرگونی ها کدام است، هنوز معلوم نیست و احتیاج به بحث و بررسی دارد. کدام نیروی اجتماعی می تواند امروز به عنوان عامل تحول تاریخی بحساب آید؟

   پاسخ حاضر و آماده برای این پرسش، مثل اغلب مسایل مطروحه، هنوز وجود ندارد. از اینرو امروزه مسایل بنیادی که قبلا حل شده تلقی می شدند، از نو طرح می شوند: مثلا نقش طبقه کارگر و مسأله تحولات اجتماعی با دخالت جدی دولت در امور.

   راه حلهای سنتی متداول امروزه در جمع متشتت و پریشان نیروهای چپ بحق مورد تردید قرار می گیرند. ازجمله نقش سازمان های سنتی که خودرا نماینده بلافصل طبقه کارگر قلمداد می کردند، مورد انتقاد است.

   سندیکاها به عنوان انجمنهای بروکراتیک و احزاب سیاسی پیشرو به عنوان نهادهایی محسوب می شوند که کاری جز گذاشتن حرف در دهن طبقه کارگر ندارند. بجای ارائه طرحهای متمرکز پیشنهاد می شود که به شکل های بروزخود بخودی تضادها و راه حلهای زاییده از زندگی جاری توجه شود.

   کسی که بحثهای جاری جنبش های اجتماعی سالهای اخیر را دنبال کرده است، می تواند به آسانی دریابد که چنین نقطه نظرهائی جنبش ضد جهانی شدن را نیز بخود مشغول می دارد که پوسته پیشین خود را ترکانده ولی از نظر محتوا بسیار ناهمگون مانده است.

   با اینحال جنبش ضد جهانی شدن توانسته حداقل در محیط اجتماعی مملو از بی تفاوتی و محیط سیاسی آکنده ازعزلت جوئی و مسئولیت گریزی مسئله های مبرم رشد جامعه بشری را بگوش بخش اعظم مردم برساند.

   اگرچه اعتراضات موجود علیه دینامیسم جهانی شدن سرمایه داری اغلب شکل شماتت و سرزنش اخلاقی بخود می گیرد و بیشتراوقات احساسات همگانی مبتنی بر نومیدی و عجز و بیچارگی را بهمراه دارد، بااینحال جریان فکری ضد جهانی شدن از روح سرکش تضادی غریب و بی سابقه حکایت می کند:

   این جریان فکری خطر اجتماعی ملموس را بنام می خواند و از ریشه های اقتصادی ـ اجتماعی عینی آن پرده برمی دارد.

   درک نفوذ روزافزون اکونومیسم سرد و بیرحم در عرصه های مختلف زندگی مردم به این جریان فکری چهره ای پرمحتوا بخشیده است. گسترش دم افزون تفکر ضد جهانی شدن از سوی دیگر نشانگر آن است که وعده های پوچ و خدعه های عوام فریبانه جناح های حاکم اعتبار خود را تاحدودی از دست داده اند.

   شاید هنوز شتابزده باشد که جنبش ضد جهانی شدن را ماهیتا ضدامپریالیستی قلمداد کنیم، ولی با توجه به محتوای این جنبش می توان گفت که مبارزه سیاسی آن واقعیت امپریالیسم را در هیأت کنونی اش نشانه گرفته است. این جنبش نه تنها تصوری را درسر می پرورد که خواهان جهانی عادلانه و مبتنی بر همبستگی است، بلکه علاوه بر آن ازاندیشه ای مایه می گیرد که از مرحله نارضایتی ناآگاهانه فراتر رفته است: پویایی گسترش جهانی شدن و ژرفش بحران عمومی به عنوان دو امر مربوط به هم مورد ملاحظه قرار می گیرند.

   این امردرمقایسه با جهان بینی «جنبش آلترناتیوی» که در دو دهه اخیر عرصه دار میدان بود، از تفاوتی تعیین کننده حکایت می کند.

   افراد وابسته به جنبش آلترناتیوی اکنون دربخش سازمان یافته «حزب سبزها» تا حدود زیادی از تمایلات هژمونی طلبی امپریالیستی و استراتژی تغییرات نولیبرالیستی پشتیبانی می کنند:

  • آنها در درهم کوبی یوگوسلاوی نقش فعالی به عهده داشته اند
  • از مفاد عمده جنگ جهانشمول علیه تروریسم حمایت می کنند
  • در تغییر قانون اساسی آلمان در زمینه تحدید حقوق پناهندگان نقش فعالی ایفا کرده اند
  • و از منادیان استراتژی ژرفش فاصله طبقاتی ـ اجتماعی مردم کشورند.

این سیاست از سوی بخش چشمگیری از «جنبش حقوق شهروندان» سابق آلمان شرقی بی کم و کاست تأیید و اجرا می شود.

   قرار داشتن زیر فشار تضادها و جنبش ضد گلوبالیزاسیون

   جنبش محیط زیستی خودرا عمدتا به گستره ای مشخص ومسأله ای مجزا و منفرد محدود می کرد، ولی جنبش ضد جهانی شدن که از وسعت نظر بیشتری برخوردار است، تاحدودی این مرحله را پشت سر گذاشته است. اما فقط تاحدودی! چه طرح و بررسی ارتباط پدیده ها با همدیگر اغلب به بقایای طرز تفکری آلوده است که قادر به ترک افق دید محدود خود نیست. از اینروست که حلاجی جریان فکری جنبش ضد جهانی شدن تناقض آلود جلوه میکند.

   به عنوان اقدامی مثبت می توان از طرح مجدد مسأله نحوه و درجه نفوذ طبقات اجتماعی، تقسیم ثروت و شرایط تأمین بقای نسل بشراز طریقی انساندوستانه سخن گفت. اما این موضعگیری انتقادی هنوز به آن معنی نیست که مسأله را از ریشه سرمایه داری آن بررسی کنند وبه تغییراتی روی آورند که درچارچوب سیستم حاکم نمی گنجد.

   مسأله اعتراض ضد سرمایه داری از سوی آنان بندرت به مسأله مالکیت ربط داده می شود. از اینرو به این نتیجه می رسند که اشکال اصلی کار نه درشیوه تولید و تملک ارزش اضافی بلکه در نحوه تقسیم ثروت نهفته است. آنها ازاقدامات فرعی مانند «مالیات توبین» ( که دارندگان ارزهای انتقالی از بازاربورس را به پرداخت بخش ناچیزی از سود وامی دارد) انتظار معجزه دارند.

   هرچند در جنبش ضد گلوبالیزاسیون از ضرورت «دنیای دیگر» سخن رانده می شود ولی منظور آنها از دنیای دیگر صورت بندی اجتماعی دیگر نیست. اینکه آلترناتیو برای جامعه سرمایه داری می تواند تنها سوسیالیسم باشد، به خاطر آنها خطور نمی کند. بسیاری از فعالین جنبش ضد جهانی شدن هنوز از تردید خود نسبت به سیستم سرمایه داری به نتیجه ای قاطع نرسیده اند. اکثر آنان با محکوم کردن سرمایه داری لگام گسیخته (وحشی) توهم برقراری سرمایه داری اهلی و خیرخواه را در سرمی پرورند.

   این موضعگیری نتیجه ناگزیر امتناع آنان از پرداختن عاری از پیشداوری به مسأله قدرت و حاکمیت است.

   امید اینکه بدون تسخیر قدرت دنیارا می توان دگرگون کرد ـ همانطور که هولووی[2] یکی از برجستگان جنبش ضد جهانی شدن می گوید ـ نه تنها بمعنی تسلیم در برابر مسأله قدرت بلکه همچنین بمعنی زانوزدن در برابر سیستم بازتولید حاکمیت است.

   هولووی توانسته است گام به گام نه تنها تفکر مردم بلکه مشاهدات و احساسات آنها را آلت دست قرار دهد. احتیاط آنان (اگر بخواهیم محتاطانه جمله بندی کنیم) در مورد مسأله قدرت به بهانه تجربه ای تاریخی توجیه می شود که گویا روندهای انتقال قدرت که تحت لوای رهائی صورت گرفته اند، به گرفتار آمدن در نسج های جدید حاکمیتمنجر شده اند؛ استنتاج درستی که اصولا راه بجائی نمی برد، زیرا کارآئی سیستم قدرت و عواقب اجتماعی مخرب آن دست نخورده باقی می مانند. عدم مقابله با سرمایه داری جهانی شده و استوار بر نولیبرالیسم رادیکال را می توان تنها بقیمت عقیم کردن فکری خود توجیه کرد و این واقعیت تاریخی را از یاد برد که سرمایه داری بازتولید خود را در فواصل زمانی معین با توسل به شیوه های فاجعه آمیز و بربرمنشانه عملی می سازد.

   هرگز نباید از یاد برد که هردو جنگ جهانی قرن بیستم در رابطه ای تنگاتنگ با تشدید تضادهای تمدن ستیز سرمایه داری شعله ور شده اند.

   دخالت نظامی کنونی با عواقب کثیفی که بدنبال دارد و توجیه جنگ داخلی جهانی تحت عنوان «مبارزه با تروریسم» بار دیگر بیاد می آورد که کوشش جامعه سرمایه داری برای تحکیم خویش با آمادگی آن برای تخریب خویش همراه است.

   از اینرو نفی جامعه سرمایه داری امری ضرور و الزامی است. اینجا سخن از یک ضرورت اجتماعی و یا تکنولوژیک نیست، بلکه صحبت از دیالک تیک واقعی پیشرفت و انحطاط است، زیرا با توسعه تغییرات بنیادی جامعه تضادها حدت می یابند و راه میخکوب کردن جامعه در شکل بندی فرتوت موجود از سقوط در ورطه بربریت می گذرد.

   اگر پیگیر در اندیشه باشیم و به عاقبت کار بیندیشیم به این نتیجه ناگزیر خواهیم رسید که انتقاد از سرمایه داری لگام گسیخته از مسأله قدرت و ضد قدرت تفکیک ناپذیر ست.

   انتقاد از قدرت

   از آنجا که پویایی خود ـ مخرب تمدن ستیز، استراتژی توسعه طلبانه با توسل به تجاوز عریان وبی پرده و ژرفش بی پروای فاصله طبقاتی در جامعه ناشی از مناسبات حاکمیتی مشخص است، پس نیروهای بالقوه مقاومت تنها از طریق تجزیه و تحلیل دستگاه قدرت (دولت) و نحوه عملکرد آن قابل تشخیص اند.

   هم سردمداران قدرت و هم قربانیان آن را باید بنام خواند، زیرا تضادهای شعله ور هرنظام اجتماعی فقط و فقط از طریق قیام و مقاومت قربانیان آن نظام قابل حل اند. قربانیان جامعه سرمایه داری عمدتا کسانی جز مردان و زنان زحمتکش نیستند؛ چون این طبقه کارگر است که قربانی مستقیم استراتژی های حاکمیت و استثمار سیستم سرمایه داری است. و لذا صرفنظر از اینکه خود زحمتکشان موضع اجتماعی خود را چگونه ارزیابی می کنند، به این نتیجه می رسیم که مایحتاج حیاتی بخش اعظم اکثریت مردم جامعه جبهه اصلی مقاومت در برابر منافع سرمایه لگام گسیخته را تشکیل می دهد.

   علاوه بر این زحمتکشان بسبب موقعیت خود خواه ناخواه به عنوان اهرم قدرت محسوب می شوند. زیرا آنها اصولا امکان آنرا دارند که از کار دست بردارند و خود را از زیر بار حکام جامعه خلاص کنند.

   طبقه کارگر بسبب جایگاه ویژه خود در روند اقتصادی بازتولید سرمایه داری، به عنوان طبقه ای که بطور دسته جمعی کار می کند و مورد استثمار قرار می گیرد و اعضای آن تنها بازای فروش نیروی کار خود قادر به ادامه زندگی اند، خود را از سایر گروههای اجتماعی در تاریخ طولانی جامعه های طبقاتی متمایز می کند. او خالق ثروتهای جامعه است و بطور جدی در زیرفشار تضادهای جامعه سرمایه داری جان می کند. زندگی او در خدمت منافع بیگانه است و حیات اجتماعی او بطرز مهیبی درمعرض مخاطره و تهدید قرار دارد.

   طبقه کارگر زیر ستم مستقیم قدرت اجتماعی موجود قرار دارد که از تعداد انگشت شماری از زبدگان جامعه تشکیل یافته و عملا اقتصاد سربازخانه ای را درجامعه رواج داده است (تهمتی که سالهای سال به سوسیالیسم زده شده است). تصمیم این اقلیت فاسد به سرمایه گذاری و یا عدم سرمایه گذاری می تواند به فلاکت و تخریب منطقه ای از کشور منجر شود و تعداد بیشماری از خانواده ها را بخاک سیاه نشاند.

   این خصیصه های حیاتی و ساختاری خودویژه طبقه کارگر را، گروههای اجتماعی دیگر ندارند، هرچند که آنها نیز تضاد منافع حیاتی خود را با منافع اقلیت سرمایه دار در زندگی روزمره خویش بطور ملموسی احساس می کنند و از آن رنج می برند. بنابرین گروههای اجتماعی دیگر (و نه فقط ازاینرو) می توانند درحرکات اعتراضی اجتماعی ـ فرهنگی و جنبش انقلابی نقش مهمی بعهده گیرند. ولی آنها علیرغم آن فقط در شرایط استثنائی تاریخی می توانند به عنوان نیروی بنیادی دگرگونساز عرض اندام کنند، هرچند که آنها از نظر فکری مبتکر و نوگرا هستند و می توانند هشیارانه به مسایل جدید جلب توجه کنند (و همانطور که در مانیفست حزب کمونیست آمده است) عنصرهای آموزشی جدیدی را بمیان طبقه کارگر ببرند.

   جنبش های اجتماعی جدید نیز توانستند تاحدودی تأثیرات مشابهی بجا گذارند، همانطور که جنبش های بعد از سالهای 1968 انجام داده اند. ولی کارگردانان اصلی این جنبش ها بندرت توجه به ریشه های اصلی معضلات و مسایل مطروحه داشته اند. محدودیت فکری آنان بدلیل عینی محدودیت نفوذ اجتماعی آنان بوده است.

   ترکیب اجتماعی گروههای „حفظ محیط زیست“ و „فمینیسم“ آنچنان ناهمگون بود که آنها بسختی می توانستند از عهده اشاعه نظرات رادیکال برآیند و پایگاه اجتماعی آنان که عمدتا در حواشی جامعه قرار داشت به آنان اجازه اتخاذ تصمیم برای تغییر بنیادهای اقتصادی ـ اجتماعی جامعه را نمی داد.

   هربرت مارکوزه در ایام رکود نظریات سیاسی رادیکال و تحول طلب به رشد انقلابی در حواشی سیستم جهانی سرمایه داری ودرمیان حاشیه نشینان کشورهای متروپول امید بسته بود. در مورد ظهور نیروی انقلابی ازحواشی سیستم جهانی سرمایه داری هنوز حرف آخر زده نشده است ولی امید به حاشیه نشینان کشورهای متروپول دیری است که برباد رفته است. از همان آغاز معلوم بود که نظریات مارکوزه کوچکترین تطبیقی با واقعیت ندارند، زیرا نظریات او بر پذیرش تضادی بارآور میان جنبشهای اجتماعی نوین و جنبش های سنتی کارگری استوار شده بود.

   دگرگونیهای ساختاری طبقه کارگر

   گیرم که طبقه کارگر اکنون دیگر از وضوح طبقاتی سنتی خود برخوردار نیست ولی هنوزهم به عنوان عنصر مرکزی در حاکمیت و استثمار سیستم سرمایه داری بشمار می آید. زیرا کماکان درخدمت گرفتن نیروی کار او شالوده اقتدار طبقه دارا ست. شعله ورتر شدن نبرد سرمایه برای تشدید استثمار و افزایش هرچه بیشتر ارزش اضافی (که این روزها ما شاهد آن هستیم) از این مناسبات خصمانه ساختاری حکایت می کند.

   این رویارویی ها از مسائل اقتصادی ـ اجتماعی بنیادین جامعه آب می خورند؛ از اقتدار بی رقیب سرمایه جهت تصاحب محصول اضافی اجتماعی و تحکیم سرکردگی اجتماعی خویش.

   برای کسی پنهان نیست که طبقه کارگر در این رویارویی آبرومندانه عمل نکرده و پراکنده و سازمان نیافته و از نظر سیاسی ناتوان از تصمیم گیری عملی بوده است.

   ولی درست همین وضعیت موجود و شیوه عمل ناشی از بیچارگی و بلاتکلیفی او است که مسأله مناسبات طبقاتی و عواقب مبارزات طبقاتی را به مسأله حاد روز تبدیل می کند، زیرا موضع دفاعی طبقه کارگر در شرایط حاد بحرانی نتیجه یک جنگ طبقاتی است که سرمایه علیه طبقه کارگر براه انداخته و از آن پیروز بیرون آمده است. زحمتکشان تحت فشارکمرشکن ناشی از بحران مستأصل شده اند و از هراس بیکار شدن به انضباط روی آورده اند. گسترش جو هراس و وحشت زحمتکشان را به عقب نشینی و کوتاه آمدن هرچه بیشتر واداشته است.

   با همه این احوال می توان مرددانه پرسید که آیا این همان طبقه کارگر است که عامل دگرگونساز جهان باید باشد؟ این نگرانی ها بسبب دگرگونی های ژرف ساختاری در جهان کار و دگرگونی های بحران زا در مناسبات زندگی دلهره انگیزتر شده اند، چه در نتیجه دگرگونی های یاد شده برای زحمتکشان مشکل تر شده است که به منافع مشترک خود واقف شوند و علیه سیطره بی بندوبار سرمایه وارد مبارزه گردند. چون بسبب خودکار کردن تولید و تقسیم محل کار به واحدهای مجزا ازهم رشته های بنیادی لازم برای تبادل نظر میان زحمتکشان و بسیج آنان از هم گسیخته اند.

   برای کسی پنهان نیست که علیرغم اهمیت کماکان معتبر کارخانه های بزرگ وحدت تاریخی درون و برون کارخانه ای طبقه کارگر مخدوش شده است و پیوند جنبش کارگری با نسج اجتماعی ـ فرهنگی مناسبات زندگی روزمره مردم و افق های ارزشی درخور از هم گسسته است.

   اگرچه تضاد میان کار و سرمایه حدت گرفته است ولی میان خود طبقه کارگر نیز فاصله ها، اختلاف ها و مرزبندی های جدیدی پدید آمده اند[3]. میان کارکنان مرکزهای تکنولوژیکی عالی و کارکنان بخش های دیگر از نظرمیزان درآمد و تأمین اجتماعی تفاوتی چشمگیر وجود دارد و در حواشی کثیف طبقه بندی شده سیستم صنعتی عرصه هائی با دستمزدهای بخور و نمیر مثل قارچ از زمین می رویند.

   تمایز عملی میان بیکاران و «باکاران» به جبهه بندی اشتباه آلود میان زحمتکشان منجر می گردد. برای مثال اکثریت مردم براین باورند که تمایز میان آنان از نظر اجتماعی مهمتر است از تفاوت میان فقیر و غنی. از این بابت می توان نتیجه گرفت که برای مردم درک بدون واسطه پایگاه منافع مشترکشان دشوارتر و دشوارتر می گردد.[4]

   اما علیرغم وجود تفرقه وجدائی و گسترش روحیه ضد معاضدت و همبستگی نه ویژگی های طبقاتی کارگران مزدبگیر و نه گرفتاری آنان درمنگنه تضادها کاهش یافته است. مردم هرچند که بطورمنفرد و مجزا از هم عمل می کنند ولی روز بروز برای شان روشن می شود که یک دست صدا ندارد و حل مسایل مبرم از عهده یک فرد برنمی آید.

   قرار داشتن زیر فشار تضادها و روحیه طبقاتی

   تحت ستم بودن صرف بطور خودکار موجب آن نمی شود که کارگران از نظر سیاسی مترقی باشند، بلکه درست برعکس. قرار داشتن مدام درزیر فشار تضادها تأثیری دوگانه برجای می گذارد:

  • در درازمدت موجب کسب تصوری واقعی نسبت به جامعه می شود
  • ولی در کوتاه مدت به پیدایش احساس ناتوانی و بیچارگی و تسلیم نومیدانه در برابر قدرت حاکم منجر می گردد.[5]

   اما در ذهن اکثریت زحمتکشان تضاد اصلی جامعه و همسرنوشتی اجتماعی آنان بصورت نوعی پیشداوری ته نشین شده است.

   برداشت زحمتکشان از جامعه تک بعدی است. آنها اوضاع اجتماعی را علیرغم کلیه تحریفات ایدئولوژیک و توهمات فردی غیرعادلانه و جامعه را به عنوان سیستمی متشکل از بالایی ها و پایینی ها احساس می کنند (البته گاهی هم سکنه طبقات پایین هرم اجتماعی که مثلا صاحب خانه شخصی شده اند و از نظر شغلی شانس ترقی دارند، ضمن سرپوش نهادن برضعف اجتماعی خویش، خود را متعلق به اقشار بالا و یا طبقات متوسط قلمداد می کنند.)

   موضعگیری طبقه کارگر (علیرغم بی رنگ شدن خصال سنتی طبقاتی و علیرغم تقسیم محل کار به واحدهای مستقل جدا ازهم) نشانگر مناسبات مبتنی بر مبارزه اجتماعی آنها است: «حیرت انگیز است مشاهده این امر که علیرغم دگرگونی های یاد شده شعوری کارگری شکل می گیرد که کماکان ریشه در تضاد سنتی منافع کار و سرمایه دارد[6]»

   بررسی ها و مطالعه های عملی مشخص نشان می دهند که علیرغم تشتت و تفرقه اجتماعی هنوز تمایلات مبتنی بر روحیات و عادت هایی جان سختی می کنند که مشخصه بارز مواضع اجتماعی طبقه کارگر و بازتاب درگیری آن با تناقض های اجتماعی است.

   «درجمهوری فدرال آلمان احساس اینکه درجه رفاه و بختیاری مردم بسته به موقعیت طبقاتی آنهاست، میان اکثریت قریب باتفاق مردم (بویژه مردم آلمان شرقی) رایج است.[7]»

   درمیان مردم بنا به وابستگی طبقاتی آنها روحیات طبقاتی شکل می گیرند که در آن تجربه های مبارزاتی (هرچند مه آلود، مغشوش و آشفته) متبلور شده است.

   طبقه کارگر ببرکت موقعیت خود در روند تولید نه تنها زیر فشار تضادها به کسب آگاهی نایل می گردد بلکه علاوه بر آن به منافع عینی خود نیز پی می برد. این امر اما نمی تواند بیشتر اوقات بدون واسطه صورت گیرد. زیرا پی بردن به تشابه ساختاری وضع زندگی به سبب تسلط فراگیر اصول رقابت (مثلا تحریک حس رقابت و چشم همچشمی میان بیکاران و باکاران)  در جامعه بورژوایی دشوار می گردد. از اینروست که اقشار پایینی جامعه بندرت می توانند بدون واسطه به موقعیت مشابه ساختاری خود در جامعه پی ببرند و به منافع مشترک خود آگاه گردند.

   به سبب زندگی مبتنی بررقابت که بعلت کالائی شدن کلیه مناسبات اجتماعی و تسلط مطلق طبقه حاکمه بر روند تقسیم کار شدت می یابد، اشکالی از آگاهی در ذهن طبقه کارگر شکل میگیرد که عاجز از توضیح سیستماتیک ارتباط متقابل مسائل اجتماعی است. بدون بررسی همه جانبه مقوله های بیگانگی، از خود بیگانگی و شیء وارگی اعلام طبقه کارگر به عنوان عامل تاریخی دگرگونساز ساده دلانه خواهد بود[8].

   ویژگی عمده آگاهی کنونی اغلب زحمتکشان ضمن درک بی عدالتی بنیادی پی بردن به این مسأله است که نیرویی بیگانه اختیار امور را در دست دارد، ولی این آگاهی نمی تواند از عهده تعیین هویت این مسئولین واقعی مجهول برآید. تضادهای اجتماعی از سویی در شعور جامعه نظریات ماقبل انتقادی را نشا می کنند ولی از سوی دیگر نیز احساس بیچارگی و بی پناهی را اشاعه می دهند.

   ناتوانی از تعیین هویت دشمن علل عینی دارد، زیرا کارگزاران سرمایه عوامفریبانه به بهانه های من در آوردی مانند جهانی شدن متوسل می شوند و پشت ساختارهای گردش سرمایه زیر نظر «مجموعه سرمایه داران ایده آل»  نیت واقعی خود را پنهان می کنند[9].

   درک مارکسیستی شعورطبقاتی از همین رو هرگز دچار این توهم نشده است که محرومیت های اجتماعی را بطور خودکار عامل موضعگیری های انتقادی تصور کند. بلکه برعکس بر این نکته تأکید کرده است که ارتقای طبقه کارگر به درجه یک نیروی سیاسی قادر به عمل از مسیری بغرنج و دشوار می گذرد. درک منافع طبقاتی باید بطور ذهنی صورت گیرد. از نقطه نظر «مانیفست حزب کمونیست» پرولتاریا باید نخست برای کسب آگاهی مناسبی نسبت به موقعیت اجتماعی خود تلاش کند، شرایط عینی زندگی خود را دریابد و سپس به منافع مشترک طبقاتی خود پی ببرد.

   تازه بعد از این مرحله است که پرولتاریا می تواند به عنوان عامل طبقاتی وارد عمل شود.

   مفهوم «طبقه کارگر به عنوان عامل تاریخی دگرگونساز» از اینرو یک مقوله امکان است و بهمین نسبت نیز هیأتی واقعی بخود می گیرد، چه «واقعیت فقط عبارت نیست از آنچه که هست ، بلکه همچنین از آنچه که خواهد شد.[10]»

   مقاومت سیاسی مبتنی است برشرایط عینی مثلا رشد تضادهای اقتصادی ـ اجتماعی و بلوغ الزامات ذهنی. ملاکهای موضعگیری لازم برای دگرگونسازی تنها از طریق بررسی تناقضات اجتماعی موجود و نقد و طرد اشکال آگاهی حاکم قابل استنتاج اند.

   این امر تنها در یک چارچوب سیاسی ـ سازمانی و در طی مبارزه برای منافع حیاتی مستقیم تحقق پذیر است. بهمین دلیل نباید از اشکال سنتی مبارزه طبقاتی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته صرفنظر کرد، علاوه بر آن مبارزه در راه منافع مادی شالوده یک روند آموزشی دسته جمعی است که در طی آن ستمکشان به چند و چون ستم وارده برخویش و توان خلاقیت اجتماعی خود آگاه می گردند.

   دورنماهای استراتژیکی

   به احتمال قوی «عامل دگرگونسازجدید«» نقاط مشترک زیادی با «عامل دگرگونساز قدیم» خواهد داشت. زیرا اگر هم تصورات متداول در باره «نقش تاریخی طبقه کارگر» را بکنار بگذاریم، دگرگونی های بنیادی ریسک آلود در عصر سرمایه داری نیز ببرکت جنبش توده ای کسانی جامه عمل خواهد پوشید که از فروش نیروی کار خود زندگی می کنند.

   گذشته از این نباید فراموش کرد که که طبقه کارگر علیرغم کاهش تعداد آن و تفاوتهای پدید آمده میان اعضای این طبقه و تحلیل رفتن آن هنوز هم که هنوز است همگونترین و بزرگترین گروه اجتماعی را تشکیل می دهد. عمومیت یافتن کار مبتنی بر دستمزد فقط به کشورهای صنعتی مادر اختصاص ندارد، بلکه شامل حال کلیه کشورهای جهان می گردد. در سالهای دهه هشتاد طبقه کارگر در سطح جهان 40 درصد مجموعه صاحبان اشتغال را تشکیل می داد.

   علیرغم بالاتر رفتن نقش «عامل علم»، این رقم نشانگر گسترش جهانشمول صنعت است. افسانه های متداول که گویا کار فکری جانشین کار مادی شده و پارادیگم تاریخی عوض گردیده و طبقه کارگر درحال اضمحلال است، دست پخت مدافعان سیستم سرمایه داری است و ربطی به واقعیت امر ندارد.

   هرچند حجم کارهای سمبولیک افزایش یافته است ولی این نوع کارها نیز عملا به سیستم تولید مادی مربوط می شوند. کار از نظرجسمی تغییر پیدا می کند و از نظر جغرافیائی جابجا می شود ولی این تز جعلی «پایان کار» است که اعتبار خود را از دست می دهد. تولید مادی که در جائی از صحنه بدر شده، در جائی دیگر بسبب پائین بودن سطح دستمزدها و استانداردهای نازل اجتماعی و محیط زیستی دوباره وارد صحنه می گردد. علم و اطلاعات این روند را همراهی می کنند، زیرا بدون فنآوری پیشرفته رایانه ای (کامپیوتری) و شبکه بندی جهانگستر آن سیستم جدید تقسیم کار بین المللی نمی تواند تحقق یابد. ولی ایندو بهیچوجه تولید مادی را زاید نمی کنند: چه فنآوری های اطلاعاتی و داده پرداز جانشین سیستم صنعتی سرمایه داری نمی شوند بلکه به تثبیت توان تولیدی آن خدمت می کنند[11].

   درنتیجه این امر، قشرهای بیشماری از طبقات متوسط غیروابسته به نوکران سرمایه تبدیل می شوند و بدون داشتن حق مالکیت و کنترل بروسایل تولیدی به تولید مستقیم ویا غیرمستقیم ارزش اضافی تن در می دهند.

   عرصه ثالث (تولید خدمات) دیری است که برای تحقق و باز تولید سرمایه لشکر عظیمی از حقوق بگیران را مشغول کار کرده است و هرگز نمی تواند از آن صرفنظر کند. ضمنا با قوت گرفتن جنبه فنآورانه تولید مادی راه برای بکارگماردن کارفکری خلاق در این زمینه آماده می گردد و بدینگونه پایگاه استثمار از مرزهای کارخانه ها و کارگاه ها فراتر می رود و قشرهای بمراتب پهناورتری را تحت عنوان «کارگران یقه آبی» در برمی گیرد[12].

   در بسیاری از کشورها طبقه صنعتی جدیدی پا به عرصه وجود می گذارد و ما در آینده شاهد مبارزه آن برای رهایی سیاسی و اجتماعی خویش خواهیم بود. اگر سوسیالیسم پروژه سیاسی عصر صنعت باشد (همانطور که محتاطانه اشاره کردیم) پس هنوز آینده ای شکوفان درپیش دارد.

   اگر زنان و مردان زحمتکش نمی خواهند آلت دست و بازیچه سرمایه باشند و به لت وپار کردن یکدیگر بپردازند، پس باید مبارزه آنان ساختار متفاوتی با گذشته داشته باشد. و لذا نمایندگی منافع مستقیم آنان باید از مرزهای منافع کارخانه ای فراتر رود (چون امروزه رایج  شده است که در درون کنسرن ها بخش های مختلف تولید را به رقابت با همدیگر برانگیزند. مثلا کارگران اوپل بوخوم به جان همکارانشان در پرتقال بیفتند).

   برای رویارویی با سیطره سرمایه باید به ارتباطات فراتر از محل کار و در ابعاد بین المللی اهمیت جدی داده شود. از اینرو در سالهای آتی توجه به جنبه های بین المللی مبارزه طبقاتی و تعمیم جهانگستر اصول سرمایه داری اهمیتی بمراتب بیش از پیش پیدا خواهد کرد. بنابرین برای مبارزات کارگری مفید خواهد بود اگر زحمتکشانی که در راه منافع خود مبازه می کنند، خود را به دورنماهای جهانگستر جنبش های پساسنتی (نوین) نزدیکترکنند.

   همچنین برای جنبش ضد جهانی شدن مفید خواهد بود، اگر از پیگیری سازمانی جنبش کارگری درس بگیرد و با طرز تفکری آشنا شود که روشنگری سازمانیافته را با سازمانیابی مبتنی بر روشنگری لازم و ملزوم یکدیگر می داند. جریان فکری جنبش ضد جهانی شدن فقط وقتی می تواند برنامه ای برای تغییر واقعی جهان عرضه کند که خصلت طبقاتی اختلافات اجتماعی را بفهمد. (به این امر «جنبش اصلاحات اجتماعی» تاحدودی توجه می کند.)

   اگر جنبش ضد جهانی شدن می خواهد در دوران سیطره مطلق سرمایه کامیاب شود، به مبارزه زنان ومردان زحمتکش و به اتحاد وسیع نیروهای موجود درخارج از اردوی زحمتکشان نیاز دارد. زیرا اتحاد انحصارات سرمایه داری با دولت منجر به پیدایش «کارتل قدرت» می گردد وغلبه بر این قدرت تنها ببرکت قدرت متحد نیرومندتری امکان پذیر خواهد شد.

   از این رو برای تشکیل جبهه وسیع ضدانحصاری حضور حتی الامکان بیشتر نیروهای مخالف بورژوازی انحصاری، یعنی کلیه قشرها و گروه ها که درتضاد با سیستم انحصاری ـ دولتی باشند (اگر هم تنها در باره بخش ناچیزی از مسائل وحدت نظر داشته باشند) ضرور است[13].

   سیاست به عنوان روند آموزشی

   فهرست عریض و طویلی از مسایل و سمتگیری ها وجود دارد که جنبش ضد جهانی شدن و سازمان طبقاتی سیال طبقه کارگر می توانند از همدیگر بیاموزند و کمبودهای خود را برطرف سازند.

   جنبش ضد جهانی شدن باید بیاموزد که هر موفقیت کوچک در مبارزه علیه استثمار لگام گسیخته فقط بشرطی امکان پذیر است که آمادگی واقعی برای پشت سرگذاشتن سیستم سرمایه داری موجود باشد و سازمان طبقاتی طبقه کارگر باید برای این مسأله پاسخ بیابد که چگونه یک محصول دگرگونی انقلابی می تواند با تکیه بر تجارب عملی زندگی تحکیم شود و قوام یابد.

   جریان فکری جنبش ضد جهانی شدن بشرطی تصور روشنی نسبت به جامعه مطلوب خویش بدست خواهد آورد که انتقاد از نفوذ و شکلگیری کالاواره (تقریبا) در کلیه مناسبات زندگی را قاطعانه با مسایل دیالک تیک تولید، تصاحب و تحقق یابی ارزش اضافی پیوند دهد. برای منتقدین رادیکال سیستم سرمایه داری مفید خواهد بود اگر دریابند که اجتماعی کردن مالکیت بر وسایل تولید فقط به عنوان اولین قدم برای تغییر جامعه بشمار می رود. ساختارهای اقتصادی تحول فرهنگی ـ انقلابی که ستمکشی ارثی انسانها و پریشانی های ته نشین شده در روان آنها را منعکس می کنند، باید بطور کامل و اساسی دگرگون شوند. زیرا کلیه آنها با اتکا به زور (و نه حتما زور خشونت آمیز و آشکار) بوجود آمده اند[14]. نه تنها مناسبات تولیدی بلکه همچنین انواع و اقسام تکنیک و طرز زندگی متأثر از آنها، مناسبات میان انسانها و معیارهای فکری، شیوه بخدمت گرفتن طبیعت و برخورد سیاسی باید زیر و رو شوند.

   این بدان معنی است که تغییر اوضاع اجتماعی از دگرگونی خود عامل دگرگونساز تفکیک ناپذیر است. این برداشت نظری که آندو پشت و روی روند واحدی را تشکیل می دهند، برای تصور مارکس و انگلس از امر رهایی تعیین کننده بوده است. پراتیک دگرگونساز را مارکس و انگلس بمثابه روند همزمان دگرگونی های اقتصادی ـ اجتماعی و فردی درنظر می گیرند: از نظر مارکس در «تزهای فویرباخ» دگرگونی اوضاع اجتماعی و عمل انسانی یا تحول خود انسانها برهم منطبقند. ولی از یک همچو استنباط همه جانبه نسبت به امر رهایی نباید ارتقای کیفی شیوه برخورد پیش برنده و دگرگونساز اجتماعی (یعنی عمل انقلابی) را جدا کرد: علیرغم پیدایش عرصه های جدید عمل و اندیشه بهیچوجه از اهمیت میدان های سنتی رویاروئی اجتماعی کاسته نمی شود، گیرم که اشکال عمل سیاسی باید به شرایط تغییر یافته نوین تطبیق داده شوند. از آنجا که سیاست وکیل مآبانه سنتی کارآئی خود را از دست داده است، پس باید مدلهای سیاسی جدیدی کشف شوند که با اندیشه خودسازمانی توده ها جور در بیایند. از اینرو ممکن است که در چارچوب جنبش کارگری سیال ایده های خیالپرستانه (غیرعلمی) نیز پا به عرصه وجود بگذارند.

   گامهای آموزشی یاد شده می توانند برای هردو طرف مفید باشند: جنبش ضد جهانی شدن می تواند از این طریق خود را از دام اصلاح طلبی شرمگین رهائی بخشد.

   اینکه این جنبش بتواند به دگرگونی دورنمای سیاسی نایل آید، هنوز مورد پرسش است، ولی هم اکنون مرحله تصمیم گیری را از سرمی گذراند.

   نتیجه این سمتگیری اهمیت و نقش آتی این جنبش را و حتی موجودیت آن را به عنوان صدای رسای اعتراض تعیین خواهد کرد. سازمانهای رزمنده طبقه کارگر می توانند با در پیش گرفتن یک سیاست همکاری به ریشه های تاریخی خویش برگردند. چه همانطور که انگلس درمقدمه ای بر کتاب مارکس «مبارزات طبقاتی در فرانسه» می نویسد:

«دیگر دوران شبیخون اقلیتی آگاه در رأس توده های نادان برای تحقق انقلاب بپایان رسیده است. آنجا که سخن از تغییر کامل سازمان اجتماعی است حضور آگاهانه توده ها ناگزیر و الزامی است، آنها باید دریابند که هدف از چه قرار است و برای چه باید با تمام وجود وارد میدان شوند


   زیرنویس ها

[1] Marxistische Blätter 5- 04, S: 66

[2] J. Holloway, Die Welt verändern, ohne die Macht zu übernehmen, München 2002

[3]Vgl. Diettrich, Klassenfragmentierung im Postfordismus, Hamburg und Münster 1999

[4] Vgl. Werner Seppmann, Beiträge zur Klassenanalyse Band 1 Essen 2004

[5] ستایش قدرت از سوی ناداران نا توان، ریشه در باور به ضعف ابدی خویش دارد. هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ مینماید. واین سازش راهی به ستایش مییابد. میدان اگر بیابد به عشق میانجامد. بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطهً ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشقهای گمکردهً خویش را در او جستجو کرده و ـ به پندار ـ یافته اند! این هیچ نیست، مگر پناه گرفتن در سایهً ترس، از ترس. گونه ای گریز از دلهرهً مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکستهً محتوم آن میدانی  و در جاذبهً آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی بجز جذب شدن در آن نداری. پناه! چه خوی و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمیدهی؟! او ـ قدرت چیره ـ برایت بهترین میشود. زیباترین و پسندیده ترین. آخر جواب خودت را هم باید بدهی… پس به سرچشمه دست میبری. به قدرت جامهً زیبا می پوشانی. با خیالت زیب و زینتش میدهی تا پرستش و ستایش بدلت بنشیند. دروغی دلپسند برای خود میسازی : “ شمل مردمدار و جوانمرد است!“     ( مترجم. نقل از کلیدر صفحه 968: نوشته محمود دولت آبادی  )

[6] M. Schumann, Metamorphosen von Industriearbeit und Arbeiterbewusstsein, Hamburg 2003, S. 102

[7] H.-H. Noll, Wahrnehmung und Rechtfertigung sozial Ungleichheit, in: H. Meulemann (Fig.). Werte und nationale Identität im vereinten Deutschland. Erklärungsansätze der Umfrageforschung. Opladen 1998, .68

[8] Vgl.: W. Seppmann, Die Aktualität der Entfremdungstheorie, in: Marxistische Blätter, H. 1, 2004

[9] این قایم موشک بازی ببرکت سرپوش نهادن تردستانه به مناسبات مالکیت بروسایل تولید و داشتن اکثریت سهام مربوطه با ایجاد شبکه ای از سهیم شدن های جاری و سیال امکان پذیر شده است.

[10] B. Brecht, Werke (Große kommentierte Berliner Ausgabe), Bd. 22.1, S. 458

[11] M. Castells, Das Informationszeitalter, Teil 1: Der Aufstieg der Netzwerkgesellschaft, Opladen 2004

[12] H. Marcuse, Konterrevolution und Revolte, Frankfurt/M. 1973, S. «f.

[13] W. Gerns, Problematik der Übergänge in der Programmatik der DKP 1968-1978, in: Marxistische Blätter H, 3, 2004, 5. 49f.

[14] A. Gramsci, Gefängnishefte, (Ed. Buchmann/Haug), Berlin und Hamburg 1995ff., Bd. I, S. 81

No Comments

Comments are closed.

Share