توتالیتاریسم، ایدئولوژی و دموکراسی
نستور کاپدویلا
برگردان: ب. کیوان

29.05.2004

مفهوم توتالیتاریسم و ایدئولوژی مفهوم‌ هایی به شدت مجادله انگیزند. موضوع بخش مناسب بحث‌ها معین کردن تعریف مناسب، یعنی کاربرد منطقی و موجه است. امّا مانند هر کاربردی بنا بر کاربردهای هماورد محل مجادله است.

Nestor_Capdevila

پیش پا افتادگی (این) چند یادآوری فوره ما را مستقیم وارد دشواری های مفهوم توتالیتاریسم می کند. گاه بنظر می رسد که آن بنا بر وجود خشونت های بی سابقه توجیه می شود: « در هر دو حالت و تنها در این دو حالت، اسطوره شناسی یگانگی مردم در حزب – دولت و بنا بر آن به رهبری راهنمای مصون از خطا، میلیون ها قربانی گرفته است […] هیتلر و استالین از نردبان شر تا آنجا بالا رفته اند که رازشان در انبانه علّی ناچیز تاریخ دان بر جا می ماند. هیچ شکل ظاهری علت ها و نتیجه ها وزنه کافی برای تحلیل فاجعه های این بعد بنظر نمی رسد» (3). کلمه « توتالیتاریسم» اینجا بر پایه معنی کیفی دگرگونی کمی در کاربرد خشونت توجیه شده است. این کاربرد که با افراط توصیف شده، اظهار نظر روش شناسانه فوره را توجیه می کند: « قصد دارد به چه کسی این تاریخ تا بدین پایه مختصر را بفهماند […]. مفهومی چون مفهوم « توتالیتاریسم» تنها در صورتی که تاریخ دان آن را در مفهوم محدود بکار برد مفید است. این به بهترین نحو وضعیت معینی را که رژیم های مورد بحث (نه به اجبار همه) در دوره های مختلف تحول شان از سرگذرانده اند، نشان می دهد» (4) اما اگر مفهوم توتالیتاریسم به اندیشیدن زیاده درتاریخ یک رژيم بکار رود، بطور منطقی درستی اش را در هنگامی که درجه خشونت کاهش می یابد، از دست می دهد. با اینهمه، فوره گستره بسیار وسیعی به آن می دهد. « این تحلیل مقایسه بین نازیسم و کمونیسم را که از سال های جنگ سرد برای بسیج دموکراسی ها علیه خطر شوروی از آن استفاده می شد، نفی نمی کند. به یقین تحلیل، چنین مقایسه ای کرده است. البته، اندیشه مقدم بر جنگ و مناسبت آن پایدارتر است. اگر این اندیشه پس از جنگ زندگی دوباره در ذهن ها را آغاز می نهد، از آن روست که سانسوری که پیروزی 1945 آن را زیر تأثیر خود قرار داده بود، توان آن را نداشت که تاریخ و آزمون خلق ها را در سال های بعد به کلی محو کند. قدرت آن دست کم به تبلیغ های جنگ صلیبی ایدئولوژیک مربوط بود نه رازگشایی نظام شوروی در خفه کردن آزادی در همه کشورهای اروپایی که ارتش آن پرچم های اش را در آنها برافراشته بود» (5). این بار مفهوم برای اندیشیدن دوباره « وضعیت معینی که رژيم ها نایل آمدند، بکار نمی رود، بلکه برای خود رژیم و بويژه رژیم شوروی آنگونه که در کشورهای شرق برقرار شده بود، بکار می رود. توتالیتاریسم مفهوم (انگاشت) طبیعت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است (6). پس مفهوم توتالیتاریسم در دو معنی بسختی سازگار بکار می رود. خشونت که معنی نخست می کوشد آن را بفهماند، به خارج از عرصه کاربرد معنی دوّم تعلق دارد.مفهوم توتالیتاریسم و ایدئولوژی مفهوم‌ هایی به شدت مجادله انگیزند (1). موضوع بخش مناسب بحث‌ها معین کردن تعریف مناسب، یعنی کاربرد منطقی و موجه است. امّا مانند هر کاربردی بنا بر کاربردهای هماورد محل مجادله است. داو گفتمان، امکان بناکردن یک مفهوم است. این دشواری بويژه در مفهوم توتالیتاریسم اثر می گذارد؛ زیرا کاربرد آن مستلزم کاربرد ایدئولوژی است، عکس آن درست نیست. از نظر فرانسوا فوره « پیش از قرن 20 دولت یا رژيم ایدئولوژیک وجود ندارد. شاید بتوان گفت که روبسپیر قصد آن را در بهار 1794 با جشن پرستش خدا و ترور بزرگ طرح ریزی کرد. هر چند این کار فقط چند روز طول کشید. مراجعه به خدا از نمونه مذهبی است. در صورتی که اینجا من از ایدئولوژی، سيستم های توضیح جهان را می فهمم که در خلال آنها کنش سیاسی انسان ها، با رد هر نوع خداگونگی خصلت تقدیری دارد. در این معنی، هیتلر از یک سو، لنین از سوی دیگر، نظام های از پیش ناشناخته خودشان را پی ریزی کردند» (2). این قطعه که ایدئولوژی را تعریف کرده، بدون ذکر واژه روی توتالیتاریسم به عنوان رژيم ایدئولوژیک تکیه می کند. بنابراین، کشمکشی که مفهوم توتالیتاریسم موضوع آن است، با کشمکشی که با موضوع ایدئولوژی ارتباط دارد، تشدید شده است. اگر ایدئولوژی یک مفهوم نیست، در این صورت، توتالیتاریسم دست کم در شکل مسلط خود نمی تواند یک مفهوم از آن باشد. مفهوم توتالیتاریسم همزمان یک روش تعریف ایدئولوژی و يک کوشش در دفاع از این مفهوم است. در حقیقت این نشان می دهد که مفهوم توتالیتاریسم نمی تواند در برابر ابهام های مفهوم ایدئولوژی تاب بیاورد. پس باید به مشخص کردن چیزی پرداخت که نشان دهد که این با همه اینها ضروری بنظر می رسد.

کسانی که به یگانگی مفهوم باور دارند، آن را برای موقعیت های تاریخی بسیار متفاوت بکار می برند. امّا اگر ويژگی های اساسی توتالیتاریسم، پیش از جنگ در اتحاد شوروی، آلمان، ایتالیا، و در بلوک شرق دهه 70 دیده می شود، پس ترور در شکل استالینی و نازی آن برای درک توتالیتاریسم پیشایندی است. بنابراین تضاد، مدافعان مفهوم به دو گرایش تقسیم می شوند، بر حسب اینکه آنها به مفهوم گستره تاریخی وسیع یا محدود بدهند. تودوروف گرایش نخست را می گزیند. یهودکشی و پاکسازی های استالینی « در منطق سیستم توتالیتر داخل نمی شود. […] سرچشمه این عمل ها را باید در اراده و آزادی یک فرد جستجو کرد: استالین اینجا، هیتلر آنجا» (7). این کنار گذاشتگی (Exclusion)، کار برد مفهوم توتالیتاریسم را در کشورهای شرق توجیه می کند و ارزش تئوریک مهمی را نشان می دهد، زیرا خشونت توتالیتر را با تقلیل آن به منطق دولت مبتذل می کند. تودوروف عقیده دارد که کشتار عمومی در نفس خود نه به ایدئولوژی کمک می کند و نه باعث تقویت قدرت می گردد. در صورتی که این خشونت بطور کلی به دلیل مطابقت کامل آن با نظم منطقی ایدئولوژی که به خیال خود مدعی دگرگونی جهان است، توتالیتر توصیف شده است. به علت نبود این خشونت ها آنچه را که امکان این اندیشیدن را می دهد، بد می فهمند که مجارستان دهه 60 بیشتر به اتحاد شوروی 1936 یا آلمان 1942 نزدیک است تا رژیم هایی چون اسپانیای فرانکو یا پرتغال سالازار که بنا بر علم سیاسی، قدرت خواه (اتوریتر) نگریسته می شوند (8). با اینهمه، به عقیده هانا آرنت و برخی تاریخ دانان، ويژگی بسیار هراس انگیز خشونت توتالیتر دقیقاً از یاد بردن منطق دولت است. زیرا خود دولت زیر سلطه حزب و رئیس آن است. در این چشم انداز دولت توتالیتر یک چیز ناممکن است. البته، این راه حل به نوبه خود یک ارزش تئوريک و سیاسی را نمایش می دهد. همانطور که هانا آرنت آن را در توافق کامل با پروبلماتیک توتالیتاریسمی که طرح می کند، تایید کرده، مفهوم توتالیتاریسم نمی تواند در مجموع تاریخ اتحاد شوروی یا هر دولت زیر سلطه یک حزب واحد بکار برده شود. توتالیتاریسمی که پیش و پس از دوره 1945-1936 از آن صحبت می کنند، نه فقط همان توتالیتاریسم این دوره نیست، بلکه به هیچ وجه توتالیتاریسم نیست؛ زیرا نکته اساسی داشتن نقص است.

در برابر دشواری های کاربرد تجربی مفهوم، مدافعان آن تصریح می کنند که مسئله عبارت از یک ایده آل – نمونه است. متأسفانه منطق ایده آل – نمونه تولید دشواری می کند و بطور تجربی از حیث طبیعت ناقص است. زیرا معتبرترین ويژگی های داوری شده را برجسته می کند. امّا چگونه باید مشخص کرد که ويژگی های حفظ شده به راستی خیلی مهم اند. و نارسایی ناگزیر تجربی کمتر برجسته و زیان آورتر از مزیت های تئوریکی است که این تأکید یک جانبه فراهم می آورد. تأکید ارادی ويژگی معین با انتخابی بودن اختیاری برخی خصلت ها بر اساس تضاد میان مفهوم های وسیع و محدود روبروست. از این رو، این توجیه ارزش مفهوم ممکن است همواره در مظان غیر علمی بودن باشد. چگونه باید مطمئن بود که شناخت ناکافی بودن تخطی ناپذیر تجربی رو بر تافتن از در نظرگرفتن واقعیت را پنهان نمی کند؟ مراجعه کامل به قصه 1984 اورول می تواند نشانه ناکافی بودن تجربی یک (شبه) مفهوم باشد. مثلاً فوره می گوید که نازیسم و استالینیسم « هر دو یگانه رژیم های به راستی „اورولی“ قرن هستند» (9). امّا اگر واقعیت تجربی با معیار قصه سنجیده شود، بنا بر عقيده تراورسو بازگشت به این قول است که « آن در شکل ایده آل نمونه اش به دنيای کابوس مانند خیالی اورول بیشتر شباهت دارد […] تا واقعیت فاشیسم یا استالینیسم» (10). چنانکه به عقیده کلود لوفور موضوع مفهوم توتالیتاریسم بیشتر یک وهم، وهم تقلیل به یک فرد است تا واقعیت توتالیتر همواره مجزا و کشمکش آمیز (11).

نظر یه پردازان توتالیتاریسم در ساختن ایده آل – نمونه یا معين کردن روشن موضوع شان با دشواری روبرو هستند. چون خود ايده توتالیتاریسم مبهم است. در چه چیز توتالیتاریسم به کلیت (Totalité) مربوط است؟ به عقیده کولاکوفسکی توتالیتاریسم « سیستمی است که می کوشد در دولت قدرت تام را در همه قلمروهای زندگی بشری بدست آورد و بدین وسیله جامعه مدنی را به تمامی نابود کند و مالکیت دولتی را در هر چیز و هر شخص توسعه دهد» (12). امّا اگر توتالیتاریسم یک کنترل عمومی است، در این صورت، به راستی این در هنگامی است که کنترل اراده افراد گرایش به ترور مفرط دارد. توتالیتاریسم « حقیقی» انقیاد ارادی است. در این مفهوم، نخستین تئوری پرداز توتالیتاریسم بدرستی توکویل است. دسپوتیزم جدید که او بدون توانایی معین کردن آن تصور می کند، مبتنی بر رضایت است. گرایش ذاتی «هر دولت به سعی در توسعه مداوم قلمروش» (13) با بهره برداری از میل پرشور توده ای مردم به رفاه تقویت می شود. « دولت بیش از پیش همه منبع های رفاه را در اختیار می گیرد» 014) و « پاره ای از شکل های ظاهری آزادی» را رعایت می کند (15). ولی قلمرو خصوصی را محدود می سازد: « از این روست که هر روز کاربرد اختیار را کمتر مفید و بسیار نادر می سازد. و کنش اختیار را در فضای بسیار کوچک محصور می کند و رفته رفته هر شهروند را حتی در استفاده از خودش فارغ می سازد» (16). اندیشه بنظر یک جنبه گریز رستن ِ لحظه ای از اراده توتالیتر قدرت است ( „آیا این نمی تواند به تمامی آشفتگی اندیشیدن و دشواری زیستن را زایل کند؟“) (17)، اما در نهایت زیر سلطه آن قرار می گیرد . افراد « رفته رفته استعداد اندیشیدن، حس کردن و عمل کردن باتکاء خودشان» (18) را از دست می دهند. یک نمونه از کاربرد آشکار غیرتروریستی مفهوم توتالیتاریسم را مارکوزه بدست داده است: « توتالیتاریسم تنها واقعیت شکل ويژه ای از دولت یا حزب نیست، بلکه بیشتر از سیستم ويژه تولید و توزیع کاملاً سازگار با „پلورالیسم“ حزب ها، روزنامه ها، با “ جدایی از قدرت ها“ و غیره ناشی می شود» (19) اگر توتالیتاریسم کنترل کلی جامعه است، در این صورت، حقیقت توتالیتاریسم می تواند بطور صوری تمیز ناپذیر از دموکراسی باشد، در مقیاسی که پلورالیسم ظاهری شرط چسبندگی بی شقاق با شکل کلی کنترل اجتماعی است.

این گفته پیش پا افتاده است که یک رژيم بکلی توتالیتر نمی تواند در حد کمال اش موجود باشد. چون اصل های ایدئولوژيک بطور بنیادی نادرست اند با مقاومت امر واقعی که آن را با مقاومت دشمنان همانند می کنند، برخورد می نمایند (20). به دلیل فقدان کاملاً توتالیتر بودن، دولت ها کمابیش طبق درجه کنترل واقعی شان توتالیتراند. البته این فرمولبندی مسئله آفرین (پروبلماتیک) است؛ زیرا مثلاً بی نظمی های برنامه ریزی شوروی می توانند برای ردِ این اندیشه که این اقتصاد واقعاً برنامه ریزی شده است، مورد استفاده قرار گیرند. از این رو، اصطلاح توتالیتاریسم کنترل واقعی را کمتر از « گرایش ساختاری» به کنترل همه چیز نشان می دهد (21). از دو دولت که کنترل واقعی شان همانند است، یکی در اختلاف با دیگری در صورتی توتالیترتر نگریسته می شود که نپذیرد چیزی در برابر اراده اش ایستادگی کند. حتی می توان صحبت از توتالیتاریسم درباره دومی [دولت لیبرال. م]­ را با وجود اهمیت کنترل رد کرد، زیرا دولت لیبرال در انگاره، این را می پذیرد که چیزی رها از آن باشد. در این صورت، توتالیتاریسم بطور اساسی بنا بر اراده غلبه بر مقاومت آنچه که از لحاظ طبعیت کنترل ناپذیر است، توصیف می شود. چون این تضاد کاربرد خشونت را ایجاب می کند، ترور خصلت اساسی توتالیتاریسم می شود.

کوتاه سخن، کاربرد اصطلاح مورد بحث میان اندیشه دولت بدون ترور و اندیشه دولت تروریست، حتی غیر دولت در نوسان است. آشتی دادن این دو معنی بنا بر چشم انداز موقت (خشونت به مثابه وسیله سازش دولت توتالیتر) مسئله آفرین است؛ زیرا این فرضیه با مفهوم کیفی این خشونت مفرط که در کار ناممکن دولت توتالیتر در بیان آمده، برخورد می کند. البته، به ويژه، این فرضیه به این تز که مبتنی بر تجربه توکویل و منطق مفهومی برهان مارکوزه است، اعتبار می دهد، که اندیشه دولت به راستی توتالیتر بطور تحلیلی مستلزم اندیشه ترور نیست. حتی یک نویسنده مانند فوره می تواند این دو مفهوم را بدون کوشش در اثبات سازگاری شان ترکیب کند. برای پرهیز از این تضاد، برخی ها بررسی دولت توتالیتر شوروی را ترجیح می دهند. در صورتی که برخی دیگر، مناسبت آن را به مقایسه اتحاد شوروی استالین و آلمان نازی محدود می کنند. انتخاب همواره ارادی است، البته نه لزوماً به همان درجه. سومین چشم انداز معقولانه تر است و با پرسش هایی که با برآمد همزمان رژیم های فاشیستی و شوروی برانگیخته شده، مطابقت دارد، همسنجی نوآورانه را رعایت می کند و یک مفهوم کیفی به درجه خشونت اعمال شده این رژيم ها می دهد.

البته، چشم انداز همسنجی به نوبه خود با دشواری های مهم برخورد می کند. افراط کمی و بنابراین کیفی خشونت که کاربرد « توتالیتاریسم» را تحمیل می کند بنا بر طبیعت ایدئولوژیک رژیم ها در بیان آمده است. همانطور که فوره بطور عامیانه گفته: « آنها [ایدئولوژی ها] ماده باور، گوهر اراده و کتاب دعای کنش را تشکیل می دهند؛ بطوریکه اراده گرایی سیاسی تا این اندازه چشمگیر نزد هر دو دیکتاتور در نفس خود وابسته به آنها است: حکم کردن به کنش سیاسی منوط به درک چیزی است که قبلاً به وسیله ایدئولوژی آنگونه که می بایست انجام گیرد، ابراز شده است. ساختمان سوسیالیسم مستلزم محو «کولاک ها» (خرده مالکان) و سازماندهی اروپای ناسیونال – سوسیالیست مستلزم محو یهودی ها است» (22). این پیشنهادها کاملاً با تزی مطابقت دارد که طبق آن تنها این خشونت ها مفهوم توتالیتاریسم را به راستی پرهیز ناپذیر می کند. البته، آنها دشواری جدیدی می آفرینند. در چه مفهومی می توان گفت که کولاک ها مانند یهودی ها محو شدند؟ اندیشه عمومی این است که این دو کشتار عمومی نتیجه های یک سیاست توتالیتراند که قصد دارد جهان را طبق ایدئولوژی اش دگرگون کند. اینهمانی مبتنی بر طبیعت ایدئولوژی ها، شرایط تاریخی یا خود جنایت ها نیست، بلکه مبتنی بر شکل حکومتی است که موجب آنها شده است. خشونت مفرط نشانه رژیم سیاسی مبتنی بر ایدئولوژی است. می توان گفت که بلشویک ها و نازی ها بطور همانند کولاک ها و یهودی ها را محو کرده اند. همانطور می توان گفت حکومت های دموکراتیک در مقیاسی می توانند يکسان خصوصی يا ملی شوند، که در هر دو حالت این تدبیرها بیان دو شکل متفاوت حکومت باشند. در شکل نخست تصمیم های سیاسی بطور انحصاری بر پایه جزم گرایی ایدئولوژی معین می گردد، در صورتی که در شکل دوّم آنها به تنوع اراده اکثریت بستگی دارند.

بنابراین تفسیر، محدویت مفهوم توتالیتاریسم در یک شکل حکومت شرط تئوریک تناسب آن است. مثلاً برای تودوروف « مسئله عبارت از یک رژیم سیاسی، نه یک جامعه در مجموع آن، هنوز کمتراز یکی دیگر از بعدهایش مثل اقتصاد است: بسیار روشن است که سیستم اقتصادی و ترکیب اجتماعی گروه های سیاسی در آلمان نازی و در اتحاد شوروی متفاوت بودند و ما چیز زیادی برای نشاندادن آنها با یک اصطلاح مشترک بدست نیاوردیم» (23). این محدودیت مفهوم در نظم سیاسی بیان می دارد که شاید آن در نهایت به مثابه مفهوم در برگرفته مفیدتر از مفهوم در برگيرنده» (24) باشد. البته، این موضع میانه روانه تحمل ناپذیر است. آرون در « دموکراسی و توتالیتاریسم»، رژیم های سیاسی دموکراتیک و توتالیتر را مقایسه می کند. مسئله توتالیتاریسم در مقایسه رژیم های قانون سالار – کثرت گرا و رژیم های حزب انحصاری بکار می آید. « نمونه توتالیتر» که با سرمشق اتحاد شوروی مجسم می شود، بنا بر « اراده توتالیتر برانگیخته از ایدئولوژی» توصیف می گردد و در حزبی که مشتاق « دگرگونی کامل جامعه برای مطابقت آن با آنچه که ایدئولوژی خواستار است» (25) به تجسم در می آید. این ملاحظه های اغلب تکراری ثابت می کنند که تقلیل توتالیتاریسم به یک شکل رژیم مبتذل کردن توتالیتاریسم است. آرون بطور صوری نمونه توتالیتر و رژیم پلورالیستی – قانون سالار را در یک سطح مطرح می کند. امّا منطق ويژه رژيم توتالیتر یک نامتعادلی وارد می کند. اگر ويژگی آن يکی کردن جامعه مدنی و دولت و سیاسی کردن همه بعدهای زندگی اجتماعی است، در این صورت، توتالیتاریسم یک رژیم سیاسی نیست، بلکه بدرستی یک نمونه از جامعه است. این انگار در تز رایج تخریب توتالیتری سیاست از راه « ایدئولوژی سازی کل جامعه» (26) بیان شده است. از آن این نتیجه بدست نمی آید که مفهوم توتالیتاریسم ناگزیر یک اصل توضیحی است و از این رو، ملی کردن ها و خصوصی سازی ها را بنا بر این گفته که آنها در چارچوب یک رژیم دموکراتیک تصمیم گیری شده اند، توضیح نمی دهد؛ زیرا قدرت دموکراتیک به هیچ ایدئولوژی خاصی مربوط نیست. توضیح عبارت از نشان دادن این نکته است که چرا در چنین وضعیتی، اکثریت شهروندان حکومت پيروان چنین آموزه ای را انتخاب کرده اند. در عوض، همانطور که رژيم توتالیتر از حیث هم گوهری به یک ایدئولوژی مربوط است، تصمیم هایی که بطور ایدئولوژیک معین می شوند، بطور بی واسطه از نتیجه های رژیم اند. این اظهار نظر که کولاک ها و یهودی ها به دلیل ایدئولوژيک محو شده اند، ساختن مفهوم توتالیتاریسم از اصل توضیح رویدادهای تاریخی است. خود منطق مفهوم توتالیتاریسم تاریخ دان را آماده می کند که آن را متناسب بکار نبرد، بلکه آن را به عنوان کلید توضیح بکار برد.

دعوی توضیح مفهوم در هنگامی پذیرفتنی است که توضیح های خشونت ها چونان نمونه توتالیتر نگریسته شوند و آن را موجز بنمایانند. آرنومایر می کوشد به یهودی کشی در شرایط جنگ تمام عیار علیه اتحاد شوروی، آنگونه که نازی ها آن را به عنوان «جنگ صلیبی ایدئولوژیک» (27) علیه یهودی – بلشویسم درک کرده اند، بیندیشد. یهودستیزی، به عقيده او، پس از به گِل نشستن و ناکامی تعرض نازی به مسکو شکل کشتار عمومی پیدا کرده است. در برابر ناممکن بودن غلبه بر دشمن بلشویک و بعد خطر انهدام آلمان، نازی ها به نابودی یهودیان که بطور ارگانیک در ایدئولوژی با آن در پیوند است، مبادرت کردند. تصمیم به نابودی یهودیان شکل تخیّلی ایدئولوژی، آنگونه که در تئوری های توتالیتاریسم است، نیست، بلکه شکل هیچ انگارانه آن است (28). فایده تز آرنو مایر عبارت از ایفای نقش مهم در ایدئولوژی بنا بر اندیشه جنگ صلیبی ضمن رد علت گرایی ایدئولوژیک رویکرد باورانه تفسیرهای مبتنی بر مفهوم توتالیتاریسم است. یهودی کشی که این چنین در مطابقت با ایدئولوژی پسينیPostériori aجلوه می کند و بنظر روش منطقی ناشی از آن است، بنا بر ايدئولوژی نسبتاً انعطاف ناپذير غيرقابل توضيح است؛ زيرا با روشی التقاطی، آنتی سمي تيزم، داروينيسم اجتماعی نژادپرستانه، ضد کمونيسم و توسعه طلبی سرزمينی را ترکيب می کند (30). بنابراین، هیچ دلیل تعیین کننده در این اندیشیدن وجود ندارد که نازی ها در حالت پیروزی به مرحله قتل عام پانهادند، زیرا کشتار عمومی بیش از منطق یک رژیم نتیجه تاریخی « تأثیر متقابل پایدار بین ایدئولوژی و پیشایندی» است (31). اهميت این خشونت تقدیس شده و انتقام گیرنده نشان می دهد که جنگ سی ساله و نخستین جنگ صلیبی نقطه های مقایسه مناسب تری نسبت به سیاست شوروی است. پس مفهوم توتالیتاریسم ناتوان از آن است که به ما مفهومی از رویدادی بدست دهد که بنظر می رسد در حقوق از قلمرو داوری ناشی می شود.

مدافع مفهوم توتالیتاریسم ناگزیر نیست این نوع توضیح را بپذیرد. او طبق منطق مفهوم توضیح را در ایدئولوژی جستجو می کند. برای رسیدن به آن باید از دشواری های مفهوم ایدئولوژی رها شد. بنابراین، تحلیل ترور شوروی توسط ریموند آرون ابهامی را آشکار می کند که معنی وسیع را به مثابه معنی محدود مفهوم توتالیتاریسم وانمود می کند. ترور نتیجه رژیم ایدئولوژیک است. امّا آرون ترور مربوط به کسب قدرت و تروری که کولاک ها را از پای درآورد در برابر تروری قرار می دهد که مبارزان انقلابی را از پای درآورد؛ درست در موقعی که بنظر می رسید رژیم به ثبات رسیده است. بنا به تحلیل او « ترور ایدئولوژیک» (32) مرحله های دادرسی مسکو در همان معنی دو مورد نخست ایدئولوژیک نیست. این ترورها قابل درک اند، چون نتیجه های « طبیعی» یک « رژیم ایدئولوژیک» اند که در آن افراد می کوشند آگاهانه به هدف هایی دست یابند که ایدئولوژی تعریف کرده و آنها به آن باور دارند. مورد سوّم « غیرطبیعی» است. زیرا استالین، بلشویک ها، قربانیان و هر « آدم عامل» (34) می دانستند که همه چیز ساختگی بود. بنابراین، موردهای نخست بطور اساسی از توهم ایدئولوژیک که افراد را به کشتار سوق می دهد ناشی می شوند، در صورتی که مورد آخر پیش از هر چیز دروغ است. این رویدادها درکی کلبی (Cynique) و پراگماتیک از ایدئولوژی تحمیل می کنند (35). ایدئولوژی نمی تواند نقش توضیحی ایفاء کند. ایدئولوژی اینجا فقط معقولانه کردن کاذب در نظم کلام مارکسیستی رویدادهایی است که از علت های پیش پا افتاده پیروی می کند. البته، دکترین کاربرد خشونت را توجیه می کند. بدیهی است که ایدئولوژی اینجا فقط « امکان» (36) ترور را ایجاد می کند. عاملی که باعث انتقال از« بالقوه به بالفعل» (37) شده در نفس خود از تراز ایدئولوژیک نیست. زیرا به عقیده آرون مسئله عبارت از شخص استالین است (38). ابهام استفاده از « ایدئولوژی» نشان می دهد که کاربرد مفهوم توتالیتاریسم در تاریخ شوروی دو پهلو است.

مقایسه نازیسم و استالینیسم با همان دشواری برخورد می کند. کشتار یهودیان توسط نازی ها « پدیده ای تروریستی» و چونان تروریسم استالین ناعقلانی است (39). این بار آرون بدرستی از مفهوم صریح « توتالیتاریسم» استفاده می کند. « هدفی که ترور شوروی ارائه می دهد، عبارت از ایجاد جامعه ای کاملاً مطابق با یک ایده آل است؛ حال آنکه در وضعیت هیتلری هدف بی قید و شرط کشتار عمومی است. تفاوت به دلیل اندیشه ای که هر دو اقدام را بر می انگیزد، اساسی است. در یک مورد نتیجه اردوگاه کار است، در مورد دیگر اتاق گاز« (40). اگر این عبارت ها به دو شکل نخست ترور شوروی رجوع می کنند، معنی آنها این است که تفاوت میان اردوگاه کار و اردوگاه کشتار جمعی بنا بر تفاوت مضمون انگارهایی بیان می شود که آنها را مجسم می کنند. امّا اگر آنها مربوط به ترور خاص استالینی باشند، یک اختلاف در منطق دوانگار احساس می شود. در وضعیت استالینی یک عامل تکمیلی غیرایدئولوژیک ضروری است. در صورتی که این در وضعیت نازیسم نامفید بنظر می رسد. بنابراین، نازیسم بدقت در همان مفهوم که استالینیسم در مقیاسی که عامل ایدئولوژیک با همان روش عمل نمی کند، توتالیتر نیست. پس آرون در مورد استالینیسم بیشتر «کارکرد باور» (Fonctionnaliste) و در مورد نازیسم بیشتر« رویکرد باور» (intentionnaliste ) است.

بررسی مشروح تر برهان آوری آرون نشان می دهد که به عقیده او ایدئولوژی در آمیختگی عمل گرایی کم یا بیش کلبی و جزم گرایی، دروغ بافی و توهم است. با اینهمه، دشواری باقی می ماند. تسلط این یا آن جنبه در روش توصیف جامعه مورد بحث اثر می گذارد. اگر عامل عمل گرایی بیشتر و عامل ایدئولوژیک کمتر اهمیت داشته باشد، می تواند نقش توضیحی ایفاء کند. این بیشتر به عقلانی کردن منتهی می شود و مفهوم توتالیتاریسم بیشتر مسئله آفرین می گردد. این دشواری نزد فوره پیدا می شود. او تفسیر «رویکردگرایانه» از نازیسم بدست می دهد. هیتلر یک « ایدئولوگ ناب است» که « از پیش آنچه را که انجام داده اعلام کرده است» (41). در عوض، اتحاد شوروی « خود را با دروغ تعریف می کند» (42). از این رو، فوره، بدون تحلیل و جدی گرفتن آن « اثرپذیری شگفت انگیز» ایدئولوژی اش را تصریح می کند (43). ایدئولوژی یک برنامه یا یک نقاب، یک توهم یا یک دروغ است. این ابهام با اضافه شدن به ابهام مفهوم وسیع و محدود «توتالیتاریسم» نشان می دهد که « توتالیتاریسم» در چهار مفهوم، بدون اشاره به سازگاری احتمالی شان، مورد استفاده قرار گرفته است.

آیا این دشواری ناشی از این واقعیت است که هر دو ایدئولوژی به مثابه چیزی در اساس متفاوت نگریسته شده اند؟ در واقع، آرون به توالی دموکراتیک ایدئولوژی شوروی باور دارد. پس لازم بود آن را انکار کند و تایید نماید که این دو ایدئولوژی رقیب همانند هستند. به عقیده تودوروف، آرون هنگامی که زودباورانه بیانیه های عمومی ایدئولوژی شوروی را باور می کند، در دام جنگ سرد افتاده است. « پس این ایده آل های دو رژیم اند که با کلیت باوری گسست می کنند: هیتلر یک ملت می خواهد، بعد بشریت بدون یهودی؛ استالین خواستار جامعه بدون طبقه یعنی بدون طبقه بورژوازی است. بخشی از بشریت در هر مورد متحمل زیان ها و سودها می شود. آنچه اینجا تفاوت می کند، بطور ساده تکنیک هایی است که برای اجرای این سیاست بکار می رود» (44). امّا این فرمولبندی بی درنگ نشان می دهد که چرا تز همانندی گوهری مسئله می آفریند. امّا اگر هانا آرنت تأیید می کند که « می توان همواره یک طبقه را با کشتار شمار کافی از عضو های اش از میان برداشت« (45)، حذف یک طبقه مانند حذف یک نژاد، قطع عضو بشریت نیست. در اینجا بی درنگ اختلاف میان منطق مفهوم طبقه و منطق مفهوم نژاد را با جانشین کردن طبقه بورژوازی بجای طبقه های ارباب ها و بردگان درک می کنیم. هیچکس در حذف اربابان نابودی بخشی از بشریت را درک نمی کند. بلکه فقط جامعه برده داری حذف شده است. انسان هایی که طبقه ها را تشکیل می دهند به نوع انسان تعلق دارند، امّا طبقه ها واقعیت های ويژه درجامعه های معین هستند. در عوض نژاد مستقيماً به مثابه بخشی از نوع تعریف می شود. از این رو، عده ای فکر می کنند که هدف کمونیسم رهایی بخش است، در صورتی که نازیسم بطور ذاتی جنایتکار است.

امّا همانطور که ریمون آرون آن را خاطرنشان ساخت، این نقد قانع کننده نیست. اختلاف انگارها با همانندی فعالیت های عملی سازگار است: « آنهایی که خویشاوندی را تأیید می کنند، دقیقاً می کوشند نشان دهند که ایدئولوژی ها یا آرزوهای بزرگ در ترازوی تاریخ کم وزن اند و انسان ها تابع انگیزه هایی هستند که به ایدئولوژی ها بستگی ندارند» (46). البته، این انتقاد از نقد تز توتالیتر به این گفته نیز باز می گردد که توتالیتر بجا نیست، زیرا فعالیت های عملی با چیز دیگری غیر از ایدئولوژی بیان می شود. بحث درباره همانندی توتالیتر دو رژيم با ایدئولوژی های همستیز به تناقض می انجامد. مدافعان اختلاف میان این رژیم ها که روی ایدئولوژی های متفاوت بنا شده اند، در باب یکی از تزهای تئوری توتالیتاریسم می پندارند که فعالیت های عملی بوسیله ایدئولوژی معین می شوند. در عوض، مدافعان همانندی آنها باید از این همانندی صرفنظر کنند؛ زیرا آنها می کوشند همانندی فعالیت های عملی را با وجود اختلاف ایدئولوژیک ثابت کنند. راه حل مسئله نزد هانا آرنت وجود دارد. برای اینکه تز همانندی دو رژیم که بنا بر ایدئولوژی های مخالف توصیف می شود، تحمل پذیر باشد، باید دیر یا زود به جانشین کردن یک دیدگاه مبادرت کرد که در آن اختلاف مضمون معتبر نیست. چنین است وظیفه تعریف آن از ایدئولوژی به عنوان منطق یک ایده. قدرت ایدئولوژی به مضمون آن (مبارزه طبقه ها یا مبارزه نژادها) مربوط نیست، بلکه به شکل منطقی آن مربوط است. توده های از پادرآمده و ناتوان از تحمل « جنبه های حادثی و نامفهوم» واقعیت بنا بر « عطش همبستگی» (47) شان به گریز از واقعیت سوق داده شده اند. « منطق ذاتی ایده های شان» (48) دعوی ایدئولوژی ها را با کشف رمز تاریخ شالوده ریزی می کند. کافی است بطور منطقی نتیجه ها را بر اساس انگار، بدون نیاز به در نظر گرفتن واقعیت تجربی استنباط کرد. برتری منطق بر مضمون بدین معناست که تاریخ و اندیشه فقط حرکت و جنبش هستند.

استحکام موضع هانا آرنت به امکان مفصل بندی دو فرمول بندی مختلف اصل توتالیتاریسم، همانگونه که ترکیب تز همانندی توتالیتر رژیم ها و همانندی اراده مبتنی بر ایدئولوژی های مخالف آن را می طلبد، بستگی دارد. در وهله نخست، اصل ایدئولوژی است. در وهله دوّم اصل پیوستگی منطقی است. در یک حالت، ایدئولوژی ها را بنا بر مضمون و برنامه های شان متمایز می کنند. یک گفتار خیالی ایدئولوژی ممکن است. در حالت دیگر، شکل منطقی « تقریباً مستقل از مضمون» (49) عمل می کند. تفسیر ایدئولوژی نیست انگار (Nihiliste) می شود. شکل، مضمون و هدف های سیاسی را برای اعتلای جنبش در نفس خود ضایع می کند (50). با توجه به ناممکن بودن داشتن حق در برابر حزب (تروتسکی) نتیجه این می شود که باید از آن پیروی کرد. زیرا اگر مرتکب جرم نشده اند، به وسیله حزب به ایفای نقش بزهکارانه فراخوانده می شوند و با رد ایفای این نقش آنها واقعاً بزهکار می شوند(51). در واقع، این نمونه نشان می دهد که گذار از اصل – ایدئولوژی ها (مثل برنامه) به اصل – ایدئولوژی (مثل منطق ایده) امکان ارتداد را بوجود می آورد. معنی آن این است که می توان نتیجه های متضاد (دفاع یا نفی برنامه) را بر اساس اصل ها بیرون کشید و همواره بطور منطقی افشای استدلال های قشریت خودبخود معلوم مثل سفسطه هایی که حقیقت و هدف های ایدئولوژی را فاش می کنند، ممکن ا ست. شناختِ امکان ارتداد در ساختار استدلال هانا آرنت ابهام منطق ایدئولوژی را آشکار می کند. کلمه « منطق» می تواند به راستی پیوستگی معقولانه موضع یا امکان توسل به خردها معنی دهد. هانا آرنت کوشید از نخستین تفسیر دفاع کند، در صورتی که تنها تفسیر دوّم بطور منطقی و تجربی توجیه پذیر است. بر اساس فرض های مبارزه طبقات، نامربوط نیست که ضرورت زدودن فیزیکی نظام را نتیجه گیری کرد، در صورتی که تدارک استدلالی که دلیل های مبتنی بر اصل ها را به آن می دهد، ممکن باشد. با وجود این، قبول این نتیجه گیری ضروری نیست، زیرا یک طبقه یک رابطه اجتماعی است (52). پربها دادن به عامل منطقی پس زدن این واقعیت است که هر ایدئولوژی مکان یک مبارزه برادرکشی در متن مبارزه های ایدئولوژیک عمومی برای معین کردن هویت واقعی آن است. از این رو، قشریت مارکسیستی – لنینیستی میراثی از ارتدادهاست. جذبه جدلی تعریف آرنت در حقیقت بیان می کند که وارونگی مفهوم مارکسیستی که مبتنی بر جبر باوری جامعه شناختی است، مدل ایدئولوژی را از مارکسیسم -لنینیسم می سازد. پربها دادن به ضرورت درونی ایدئولوژی ها آن را زیر ضربه نقد جبر باورانه قرار می دهد. منبع ضرورت نمایان درونی ایدئولوژی و رابطه خشک اندیشانه با ایده ها در ایده ها نیست. از این رو، آرنت یادآور می شود که « محروم شدن اعضاء از قدرت جنبش بی درنگ باور به دگمی را که تا دیروز بخاطر آن آماده فداکردن جان خود بودند، پایان می دهد» (53). شیفتگی به منطق سرانجام با تجربه دردناک توضیح داده می شود.

تضاد میان معنی وسیع و معنی محدود مفهوم توتالیتاریسم بنا بر دو پهلو بودن ایدئولوژی که چونان کذب یا توهم تصور می شود، فزونی می یابد. در حالت نخست ایدئولوژی نمی تواند در خدمت اصل قرار گیرد. برای تضمین این کارکرد که در مفهوم توتالیتاریسم تبلور می یابد، باید مفهوم جبرباورانه ایدئولوژیک را پذیرفت که ناتوان از توجه به ا ین واقعیت است که حقیقت ایدئولوژی یک داده تئوریک نیست، بلکه داو و نتيجه فعالیت عملی مبارزه های درون ایدئولوژيک در شرایط عمومی کشمکش های بین ایدئولوژیکی است. بنابراین، دلیل های مناسب تجربی و منطقی برای ردِ وجود و حتی امکان یک مفهوم وجود دارد. البته، تاریخ دانی مثل یان کرشو که بیشتر منتقد ارزش تئوریک مفهوم توتالیتاریسم است باید پذیرفته باشد که « احتمال کمی برای رد وجود دارد» (55). البته، از نظر او، این مفهوم یا این کلمه به ويژه نشانه یک مسئله یعنی ضرورت مقایسه این رژیم ها است، بیش از آنکه از حیث تاریخی یک ابزار مؤثر مفهومی باشد. مقایسه که دقیقاً به رژیم نازی و به دوره خاص استالینی اتحاد شوروی محدود شده ويژگی ناعقلانیت شان را آشکار می کند تا آنها را فقط در اینهمانی یک رژیم مورد بحث قرار ندهد (56).

با اینهمه، علاقه به مفهوم را تصدیق می کند. امّا جدی تر این است که رایج ترین مفهوم مسئله برانگیز است. با وجود ابتذال مراجعه های ستایش آمیز و فروتنانه به هانا آرنت، در اساس این کار ضد آرنتی است. ذکر این نکته بیهوده است که اتحاد شوروی برژنف دارای یک ذکر مصیبت از جنبش بخاطر جنبش است. برای درک احساس ضرورت این کاربرد، بهتر پرسش از خود درباره چیزی است که با ترک کردن، آن را از دست می دهند. در پایان یک بررسی بیلان تئوریک مثبت تا اندازه ای ناچیز، تراورسو ارزش مفهوم را دوباره تأیید می کند: « از سرگرفتن جریان نقد توتالیتاریسم به معنی برانگیختن ذهن قرنی است که شاهد ویرانی سیاست بوده است؛ و نیز به معنی حفظ حفاظ اندیشه مثل حفاظ پنجره باز به روی منظره ویران است» (57). این نتیجه گیری با نتیجه گیری برونتو خیلی متفاوت نیست „مدل“ توتالیتر […] برای متقاعد کردن ما از خصلت مطلوب دموکراسی لازم است. در واقع، روند „تمدن زدایی“ سیاه، قهوه ای یا سرخ علی رغم دو سودایی بودن آن و نقص های اش در گوهر بشریت اندک کمکی به ثبت این « تمدن زدایی نکرده است»(58). در هر دو مورد با محدودیت های تجربی یک مفهوم از توتالیتاریسم روبروییم. امّا آنها مستلزم ترک آن نیستند، چون وظیفه اساسی آن شناساندن واقعیت توتالیتر به ما نیست؛ بلکه تدافعی و پیشگیری کننده است و مانع از تسلیم شدن ما در برابر فریب های تئوریک و سیاسی بزهکارانه می شود. پس موضوع اساسی مفهوم توتالیتاریسم واقعیت توتالیتر نیست.

اینک در برابر آخرین دشواری مفهوم قرار داریم. کاربرد ضد شوروی مفهوم توتالیتاریسم از دفاع از دموکراسی های غربی جدایی ناپذیر است. مفهومی که تا آنجا بلند پروازی تئوریک را اعلام داشت، اینجا کارکرد جدلی اش را تصدیق می کند. مانند ایدئولوژی که آرون پیشنهاد کرده است، به عنوان « ايده مخالف» ام تعریف شود، مفهوم توتالیتاریسم در معرض تقلیل به کارکرد جدلی و سیاسی قرار دارد. زی زک در آن تنها یک « مفهوم ایدئولوژیک» می بیند. استفاده از (شبه) مفهوم توتالیتاریسم پذیرش اندیشیدن در محدوده های دموکراسی لیبرالی است. چپی که استدلال کردن در این اصطلاح ها را می پذیرد، به محدود کردن خود در نقدهای سازگار با این فضای تئوریک و سیاسی محکوم شده است (59). قربانی این نقد کوشیده است این فرمول بندی ها را به عنوان یک چیز یک سویه و جدلی رد کند. در صورتی که آنها برای لیبرال ها ساختار استدلالی را تشکیل می دهند که لیبرالی چون فوره علیه مخالفان اش از آن استفاده می کند. « توتالیتاریسم» از تاریخ قرن فقط یک روایت جدلی را ارائه می دهد. او سازگاری میان رژیم های کمونیستی و رژیم های فاشیستی را از منظر دموکراسی لیبرالی رد می کند» (60). فاتحان، يعنی کمونیست ها این روایت را تحمیل کرده اند؛ زیرا از طرح پروبلماتیک توتالیتاریسم یعنی مقایسه نازیسم و استالینیسم جلوگیری می کنند. سرانجام، فروپاشی کمونیسم امکان داد که قرن بیستم بطور عینی تحلیل شود. البته، سوءظن داشتن فوره از عمل کردن مثل مخالفان اش آسان تر است. فاتحان جنگ سرد بطور جدلی شکلواره ضد توتالیتر در تاریخ قرن بیستم را تحمیل می کنند. در این صورت باقی می ماند معین کردن این مسئله که این تفسیر امکان طرح کردن موضوع را نمی دهد. فوره خود فرضیه ای را به ما القاء می کند که به مفهوم زی زک منتهی می شود. پروبلماتیک توتالیتاریسم از منظر دموکراسی لیبرالی طرح شده است. بنابراین، این مانع از به پرسش کشیدن دموکراسی لیبرالی و گشودن بحث درباره سرشت دموکراسی است.

لوفورت تصویر خوبی از این تز بدست می دهد. موضوع بررسی او درباره منطق توتالیتر، توتالیتاریسم واقعاً موجود در صورتی که بطور عینی تجزیه شده، نیست، بلکه صورت ذهنی توتالیتر است. در واقع تحلیل پیوستگی منطقی صورت ذهنی توتالیتاریسم تعریف دموکراسی است:« کوشش نکنیم اینجا تضادهایی را که توتالیتاریسم با آن برخورد می کند، روشن کنیم. این شکلواره که به زحمت طرح ریزی شده امکان می دهد که اکنون دموکراسی را دوباره بررسی کنیم. بر بنیاد توتالیتاریسم است که آن برجستگی جدیدی کسب می کند و ناممکن بودن تقلیل آن را به سیستمی از نهادها مسلم می دارد. این به نوبه خود همچون شکلی از جامعه رخ می نماید. وظیفه ایجاب می کند که آنچه ویژگی آن را تشکیل می دهد و آنچه را که وقف واژگونی آن و عروج جامعه توتالیتر می گردد، درک کنیم» (61). توتالیتاریسم نفی دموکراسی است و تقسیم میان دولت و جامعه مدنی و تقسیم جامعه در نفس خود را که بنا بر منطق یکی دانی که در یکی کردن قدرت در حزب و رئیس آن به اوج می رسد، رد می کند. برعکس، دموکراسی عبارت از « نهادینه کردن کشمکش» است و این تقسیم دوگانه را با معرفی قدرت به عنوان یک « مکان خلاء» که هر نوع تصاحب و درآمیزی توسط دولت را منع می کند، می پذیرد. دموکراسی « یک ترکیب نمادین اجتماعی» است که « نمایندگی یک کلیت انداموار» را رد می کند، زیرا دموکراسی « چونان جامعه ای بدون پیکر» بنا می گردد که در آن تقسیم بندی «تشکیل دهنده یگانگی جامعه» (62) می شود. در چشم انداز زی زک می توان گفت که لوفورت نهادهای دموکراسی لیبرالی را شهروندی یا برترینی (Transcendantalise) می کند. با اینهمه، این تعریف دموکراسی هیچ شاهدی ندارد. توکویل به هیچ وجه با این اصطلاح ها استدلال نمی کند. به عقیده او دموکراسی اجتماعی متشکل از حکومت مالکان کوچک است. ما به روشنی شاهد آنیم که چگونه پیدایش نابرابری های جدید جامعه صنعتی درستی آزمون مدل دموکراسی پیش صنعتی شکل گرفته در آمریکا را زیر سئوال می برد. همانگونه که توکویل اشاره کرد: اگر این درست است که دولت اجتماعی دموکراتیک دولتی است که « دیگر درون آن کاست (طبقه بسته) و طبقه ها وجود ندارد و در آنجا همه شهروندان تقریباً در دانش ها و ثروت ها برابرند» (63)، در این صورت باید نتیجه گرفت که جامعه ما دموکراتیک نیست. نکته مهم برای گفتگوی ما این نيست که تعریف مناسب کدام است، بلکه درک این مطلب است که چگونه تعریف دموکراسی از طریق صورت ذهنی توتالیتر مانع از سازمان دادن رویارویی تعریف های رقیب از دموکراسی است.

در شرایط جنگ سرد موضوع به گونه دیگر است. لوفورت در ایده « دموکراسی توتالیتر» (64) که یاکوب تالمون از آن دفاع می کند، احساس پوچی می کند. با وجود این، در بحث سیاسی آن دوره این اصطلاح متضاد یک مفهوم دارد؛ از این قرار که سنت دموکراتیک میان گرایش توتالیتر نمادی روسو و ژاکوبن ها و گرایش تجربی و لیبرالی نمادی لاک جدایی قایل است. اصطلاح دموکراسی توتالیتر دخالت در بحث تئوریک و سیاسی درباره سرشت دموکراسی است. همچنین از آن خود کردن دوباره آن در چپ توسط مارکوزه این هدف را دارد که نشان دهد که دموکراسی « حقیقی» دموکراسی لیبرالی نیست. ناتوانی در جدی گرفتن این ناسازه گویی درباره دموکراسی گواه بر دگرگونی دستگاه فکری (Problématique) است. لوفورت ایده ای از دموکراسی اساساً متفاوت با ایده ریمون آرون ندارد، امّا در تحلیل های آرون سرشت دموکراسی مورد بحث است. این تحلیل ها مفهوم دموکراسی را به عنوان مکان کشمکش سیاسی آشکار می سازند.

نقدهای تودوروف از آرون نشان می دهند که تا چه حد این مسئله می تواند ناشناخته باشد. آرون رژیم نازی و رژیم شوروی را بنا بر تفاوت ایدئولوژی ها متمایز می سازد و از تز همبود ایدئولوژیک فرا ایدئولوژیک رژیم های غربی و شوروی دفاع می کند (65). آرون با پافشاری روی این پنداشت که طرح کمونیستی متین و انسانی است، در دام تبلیغات کمونیستی افتاده بود. برعکس به عقيده تودوروف بین این دو ایدئولوژی تفاوت وجود ندارد. زیرا کمونیسم شوروی همگان باور (Universalisme) نیست: « کمونیسم خواهان خوشبختی بشریت است، بشرطی که پیش از هر چیز „ابلیسان“ را از آن جدا کرده باشند. چگونه می توان هنوز به همگانیت دکترین باورمند بود، هنگامی که این دکترین تصریح می کند متکی بر نبرد، خشونت، انقلاب دایمی، کینه ورزی، دیکتاتوری و جنگ است؟ توجیهی که این دکترین ارائه می دهد این است که پرولتاریا در اکثریت و بورژوازی در اقلیت است. این همان چیزی است که ما را به دوری از همگان باوری سوق می دهد» (66). برای این که این نقد بتواند قانع کننده باشد، باید نشان داد که همگانی بشرطی همگانی است که بطور همگانی تقسیم گردد. شاید منظور این مورد است. پس باید نتیجه گرفت که ما ا ین جنبه همگانی را نمی شناسیم. هیچ امر همگانی شناخته ای به این شرط پاسخ نداده است. از دوره های انجیلی آگاهیم که همه فراخوانده شده اند، امّا کم انتخاب شده اند. همگان باوری های تاریخی همه با خشونت دمساز بوده اند. زیرا سرشت همگانی آنها عبارت از مجسم شدن بطور نمونه در نخبه ای است که خواستار انحصاری خشونت قانونی است.

از سوی دیگر، نقد تودوروف با مسئله مورد علاقه آرون بیگانه است. در اختلاف با نازی ها، شوروی ها مدعی تحقق بخشیدن ایده آل های دموکراتیک همگانی هستند. پس محدود ماندن در افشای تبلیغات سطحی است؛ زیرا اعتبار آن بنا بر توانِش ِ ثبت ایده کمونیستی در رابطه دموکراتیک مشخص می گردد. خواهند گفت که مسئله عبارت از یک ادعای ساده است. امّا این ادعا سازنده رژیم است و باید در مفهوم آن موجود باشد (67). این توضیح می دهد که چرا آرون رژيم های غربی پلورالیستی – قانون سالار را به مراتب دموکراتیک توصیف می کند. یک ذهن ضد لیبرالی بدگمان خودبخود در این تصریح واژگان اعتراف لیبرالی را ملاحظه می کند که لیبرالیسم آن ضد دموکراتیک است. وانگهی لیبرال ها عموماً با مراجعه فروتنانه به توکویل آشکارا می گویند که اصول لیبرال ها دقیقاً دارای خاصیت محدود کردن دموکراسی است. البته، تحلیل های آرون امکان می دهند که یک مسئله متفاوت مطرح گردد. در واقع، او در بحث شرکت کرد، امّا کوشید آن را مشخص کند. « اصل مشروعیتی که تقریباً همه رژیم ها آن را امروز اعلام می دارند، دموکراتیک است. تکرار می کنند: قدرت از مردم ناشی می شود، حاکمیت مبتنی بر مردم است. بنابراین آنچه پیش از هر چیز در دوره ای که حاکمیت دموکراتیک است، اهمیت دارد و به مثابه امر واضح پذیرفته شده همانا حالتمندی نهادی تفسیر اصل دموکراتیک است. حزب واحد و حزب های متنوع نمایشگر دو حالتمندی ويژه تفسیر نهادی اندیشه حاکمیت مردم است.» (68) از آنجا که رژیم حزب انحصارگر و رژیم پلورالیستی – قانون سالار مدعی تفسیر اندیشه دموکراتیک و خودحکومتی مردم بطور نهادی اند، مراجعه به اصل ناب فرعی و فریبنده است، زیرا ما را از امر بسیار مهم، یعنی شکل های ممکن و رقابتی نهادینه کردن منحرف می کند. برخی تئوری پردازان توتالیتاریسم طرح این مسئله را رد می کنند، بخاطر اینکه این مسئله القاء می کند که رژیمی که در آن یک اقلیت قدرت را به انحصار خود در می آورد، می تواند به راستی دموکراتیک باشد. البته، برای پذیرفتن این نقد باید نشان داد که تمامی مردم یا حتی اکثریت به راستی حکومت می کند. از این رو، به عقیده آرون این فرضیه از حیث جامعه شناختی پوچ است: « نمی توان رژیمی را تصور کرد که در یک مفهوم الیگارشی سالار نباشد. گوهر سیاست چنان است که تصمیم ها برای جمعواره؛ نه به وسیله آن اتخاذ می گردد. تصمیم ها به وسیله همه گرفته نمی شود. حاکمیت توده مردم به معنای این نیست که توده شهروندان خود بطور مستقیم در تصمیم های مربوط به تأمین بودجه عمومی یا سیاست خارجی شرکت دارند»؛ « اگر رژیم خود را دموکراسی لیبرال یا دموکراسی توده ای می نامد، چگونه الیگارشی را پنهان نمی کند؟ تمام مسدله دانستن این است که اولیگارشی چگونه از قدرت اش استفاده می کند و قاعده هایی که طبق آنها حکومت می کند، کدام اند، ارزش و فایده این رژيم برای جمعواره کدام است؟» (69) هر الیگارشی دموکراتیک نیست، بلکه دموکراسی همواره شکل ويژه ای از الیگارشی، به بیان دیگر، ترکیبی از برابری و نابرابری است. بنابراین، موضوع قطعی اصل حاکمیت توده مردم نیست، بلکه روشی است که در واقعیت های نهادی و اجتماعی ناگزیر الیگارشی به ترتیبی که بطور واقعی به نفع جمعواره عمل می کند، مجسم می گردد. آرون برای شکل پلورالیستی – قانون سالار با امتناع از آرمانی کردن آن به یاری « بدبینی لیبرالی» اش (70) مبارزه می کند. او به این بسنده می کند که ثابت کند که رژیم های حزب ها به انگاری که الهام بخش آنها است، خیانت نمی کنند (71). اگر در برابر فریفتاری های منظومه توتالیتاریسم شوروی پایداری بکنیم، باید بپذیریم که دموکراسی نمی تواند چیزی جز این واقعیت معمولی و پیش پا افتاده باشد (72). صعود دموکراسی با یک پایان ایدئولوژی همراهی می شود: انسان ها برای پیوستن به گفتمان عقلانی مسئله های جامعه صنعتی به افسون کردن جهان با باورهای مسیحایی پایان می دهند.

برای برخی ها، این تعریف الیگارشی سالارانه و پیش پا افتاده دموکراسی نفی دموکراسی است در صورتی که آرون مدعی است که دموکراسی «راستین» را تعریف کرده است. او ایده فرمول بندی شده به نام آنچه که «باید» دموکراسی «باشد» را رد می کند. این دموکراسی « دموکراسی راستین» نیست: « این انگارهای دموکراسی که می توان آن را در برابر فعالیت علمی قرار داد به طور موقت مجرد، تئوریک باقی می مانند» (73). آرون اینجا بیهودگی مراجعه به اصلی را که مستقل از شرایط مشخص سامان دادنش درک شده یادآور می شود. همانطور که رقیب ها مدعی اند با تحقق یافتن اصل دموکراتیک، مرزبندی دموکراسی «حقیقی» انجام می گیرد، بر خلاف این می توان همگانیت اصل را در شکل های سنتی اش باوراند. آرون ضمن دفاع از شکل پلورالیستی – قانون سالار می پذیرد که سایر تفسیرها پیش تجربه a priori ممکن هستند. درست این است که او گفتمان را به بدیل رژیم های حزب انحصارگر و قانون سالار- پلورالیستی محدود می سازد. امّا درست، همانطور که توکویل یادآور می شود: حاکمیت توده مردم در نفس خود مبتنی بر اصل سیاسی و اجتماعی برابری و آزادی افراد است. فضای شکل های اجتماعی و سیاسی واقعیت بخشی اصل در نابرابری نظام اجتماعی توسعه می یابد. در برهان آوری توکویل دموکراسی تضاد میان برابری و نابرابری است که راه حل پیش تجربه نامعین آن همواره باید در کشمکش معین شود. در این صورت اصطلاح هایی چون « دموکراسی جبارانه» (74) یا « دموکراسی توتالیتر» کاملاً مناسب اند. زیرا آنها ضرورت شناخت ادعای دموکراتیک شکل های رقیب تفسیر اصل و تفسیر گزین کردن را خلاصه می کنند. دموکراسی توتالیتر شکل تفسیر اصل است که در آخرین تحلیل به نفی روش رادیکال آن باز می گردد. اصل برای ُمعین کردن دموکراسی « حقیقی» کافی نیست. بلکه تقریباً دموکراسی « ناحقیقی» به مثابه نفی آن تعریف شده است. پس برهان آوری هرگز مراجعه به اصل ناب را صرفه جویی نمی کند. هر تفسیر اصل در داوری آن فرو می افتد. شاید برای این است که آرون تصریح می کند که ایده های دموکراسی «بطور گذرا» مجرد و تئوریک هستند: قدرت نقدشان بنا به تعریف نیازمند تفسیر جدید است. او درباره رژیم های پلورالیستی – قانون سالار یادآور می شود که « آنها در درازمدت قدرت مقاومت ناپذیر دارند. انتقال حاکمیت عمومی به مردم، که استوره بود، بدون توسعه تدریجی حق رأی و بدون تعمیم شهروندی دشوار است. آنها با یاری گرفتن از اندیشه های دموکراتیک به دگرگونی جامعه مبادرت کردند» (75). از این رو، شرایط جنگ سرد تماشاچی متعهد را که آرون مدعی آن است به عینی کردن کشمکش درباره دموکراسی سوق می دهد؛ درست در لحظه ای که او برای مشخص کردن دموکراسی «حقیقی» پاپیش نهاده بود.

دشواری های تجربی و منطقی مفهوم توتالیتاریسم اگر وجود دارد، کاربرد محدودی را تحمیل می کند. آرون در پایان زندگی اش پذیرفت که ارزش آن « بیش از تئوریک توضیحی و موقتی است» (76). این ناتوانی قبل از هر چیز از راه ناممکن بودن سلطه مفهوم ایدئولوژی مطابق با ضرورت هایی که پروبلماتیک تحمیل می کند، در بیان می آید. همانطور که هانا آرنت نشان داد این پروبلماتیک نیز درستی تجربی مفهوم را به دوره محدود برخی رژیم ها تقلیل می دهد. البته، بیشتر محتمل است که این مرزبندی درستی مفهوم آن را به از دست دادن بسیاری از جذابیتی که در دیدهای مدافعان اش دارد، سوق دهد. داوهای اساسی بیش از تئوریک بودن پراتیکی هستند. کاربردهای (مدعی) مفهوم از مبارزه ها برای مشخص کردن دموکراسی (حقیقی) جدا نیست. با در نظر گرفتن این جنبه سیاسی مفهوم های سیاست است که می توان ارزش تئوریک یک اصطلاح به ظاهر پوچ مانند اصطلاح دموکراسی توتالیتر را درک کرد. این اصطلاح آشکارا قابل بحث بودن نهادی مفهوم دموکراسی را بیان می کند. در صورتی که سایر کاربردها، بويژه در پایان جنگ سرد این نتیجه و شاید این هدف را دارند که آن را پنهان کنند.

نویسنده: نستور کاپدرویلا، رئیس کنفرانس های فلسفه سیاسی در دانشگاه پاریس X – نانتر بويژه Las Casas : « سیاست بشریت». « انسان و امپراتوری ایمان» (پاریس، انتشارات سرف 1998) از او به چاپ رسیده است.

منبع: مجموعه « نظام جدید امپراتوری» نشر دانشگاهی فرانسه بخش مجله ها پاریس ژانویه 2003


پی نوشت ها

1- درباره این مسئله بنگرید به:

Gallie W. B. „Essentially contested concepts“; Proceedings of the Aristotelian Society, 56, (1955-6), pp. 167-198.

2- گذشته یک توهم. بررسی درباره انگار کمونیستی در قرن 20، پاریس، روبر لافونت / گالمان – لوی ، 1995 ص 18.

3- همانجا، ص 217

4- همانجا، ص 194

5- همانجا، صص 193-194

6- بنگرید به عنوان کتابی که ادگار مورین از این تز و این کاربرد مفهوم دفاع می کند (پاریس، 1983, Fayard).

7- « توتالیتاریسم بازیکبار»، در Traverso Enzo، توتالیتاریسم، قرن 20 در مناظره، پاریس، انتشارات seuil، 2001، صص 791-790

8- برونتو برنارد، توتالیتاریسم ها، پاریس، آرماند کولین، 1999، صص 48-46

9- کتاب پیش اشاره، ص 217

10- کتاب پیش اشاره، ص 108

11- بنگرید به تحلیل های کلود لوفورت، ابداع دموکراتیک. محدودیت های ُسلطه توتالیتر، پاریس Fayard، 1981، صص 110، 129 و 176

12- « توتالیتاریسم و دروغ»، در تراورسو انسو کتاب پیش گفته، ص 660

13- دموکراسی در آمریکا، II ، D 3، پاریس، گارنیه فلاماریون، 1981، ص 360، یادداشت

14- همانجا، II، بخش 6 صص 373 یادداشت

15- همانجا، ص 386

16- همانجا، صص 386-385

17- همانجا، ص 385

18- همانجا، ص 388

19- هربرت، مارکوزه، انسان تک ساحتی، پاریس، انتشارات مینویی، 1968

20- بنتون فیلیپ، مقدمه بر سیاست مدرن. دموکراسی لیبرالی و توتالیتاریسم، پاریس، هاشت، 1987 صص 455-452

21- کولاکوفسکی، « توتالیتاریسم و دروغ»، در تراورسو انسو، کتاب پیش اشاره ص 660

22- کتاب پیش اشاره ص 227

23- « توتالیتاریسم، باز یکبار»، در تراورسو انسو، کتاب پیش اشاره، ص 781. 24. همانجا ص 794

24- همانجا، ص 794

25- دموکراسی و توتالیتاریسم، پاریس، گالیمار، 1965 ص 91

26- آبنسور میگوئل « درباره یک بدتفسیری توتالیتاریسم و پی آمدهای آن». در تراورسو انسو کتاب پیش اشاره ص 770

27- « راه حل نهایی» در تاریخ، پاریس، انتشارات دکوورت، 1990، ص 246

28- همانجا صص 270، 383 و 503-509

29- اگر فکر کنیم که این رابطه پیش تجربه است، در این صورت باید آماده تأیید این انديشه معمولاً ضد شهودی انگاشته بود که رویداد پیش بینی شدنی بود و می بایست پیش بینی شده باشد.

30- همانجا، ص 504 و صص 339-340

31- همانجا، ص 508

32- دموکراسی و توتالیتاریسم ص 277

33- همانجا، ص 276

34- همانجا، صص 277 و 280

35- « حکم داده اند که برخی اصل های مدیریت، مارکسیستی بودند و جزمی ها یک ایدئولوژی توجیه کننده طرح ریزی کرده اند. هیچ چیز از تغییر دادن فعالیت ها و کشف همان اندازه پیشنهادها در کاپیتال که آن ها را برای توجیه چیزهایی دیگر لازم دارند، جلوگیری نمی کند» (مبارزه طبقات، درس های تازه درباره جامعه های صنعتی، پاریس، گالیمار، 1964، ص 334)

36- دموکراسی و توتاليتاريسم کتاب پيش گفته ص 293

37- همانجا، ص 294

38- همانجا، ص 297

39- همانجا، ص 298

40- همانجا، صص 299-298

41- کتاب پیش اشاره ص 222

42- همانجا، صص 171، 193 و 535. از این رو، یکی دانستن نازیسم و استالینیسم بطور کلی شکل تقلیل دومی به اولی را پیدا میکند. مثلاً رمان « زندگی و سرنوشت» گروسمن نشان می دهد که چگونه یک فرد شوروی می تواند به بررسی و مرور تز اینهمانی دو رژیم هدایت شود. در یک قطعه که اغلب نقل شده، او تصویر می کند که یک گشتاپو بلشویک پیری را که در اردوگاه نازی ها زندانی است، برای « بخشی از ناکامی های سیاسی» احضار می کند (ژوییارد، عصر انسان 1983، ص 452) او در آن چند فرضیه درباره « ایدئولوژی دشمن و رهبرانش» را آزمون می کند (ص 444)، امّا در این گفتگو – تک گفتگوی شبانه- نویسنده به فرد نازی فرضیه اینهمانی نظری شان را یادآور می شود: او (به راستی امّا نه بدون تولید برخی اختلال) بلشویک را از توهم های انترناسیونالیستی اش آزاد می کند و نشان می دهد که دو رژیم « قدرت بزرگ قرن بیستم»، ناسیونالیسم را مجسم می سازند (صص 377-378).

43- همانجا، صص 419 و 251

44- « توتالیتاریسم، بازیکبار»، در تراورسو انسو، کتاب پیش اشاره ص 785

45- سیستم توتالیتر، ص 43

46- دموکراسی و توتالیتاریسم، کتاب پیش اشاره، صص 289-290

47- سیستم توتالیتر، کتاب پیش اشاره صص 78-79

48- همانجا، ص 217

49- سرشت توتالیتاریسم، پاریس، Payot، 1990، ص 121

50- سیستم توتالیتر، کتاب پیش اشاره، صص 49-50 و 222؛ استالین برنامه آغازین را « با به زیگزاگ کشاندن خط مشی حزب کمونیست و نیز تفسیر دوباره و کاربرد دایمی مارکسیسم به شیوه ای که پیوسته دکترین را از هر مضمون تهی می ساخت، تخریب کرد. زیرا پیش بینی خط سیر یا نوع عملی که او الهام می بخشید ممکن نبود. شناخت کامل تر مارکسیسم و لنینیسم به هیچوجه راهنمای مشی سیاسی نبود.»

51- همانجا، ص 223

52- بحث بین « رویکرد باوران» و « کارکردباوران» نشان می دهد که دشواری در وضعیت نازیسم باقی می ماند.

53- همانجا، ص 90

54- صص 229-230

55- « بازگشت به توتالیتاریسم: نازیسم واستالینیسم در یک چشم انداز مقایسه ای»، در تراورسو انسو، کتاب پیش اشاره ص 850

56- کرشو ژان و لوین موشه، استالینینسم و نازیسم. دیکتاتوری ها در مقایسه. مطبوعات دانشگاهی کامبریج، 1997 صص 2 و 355

57- کتاب پیش اشاره ص 110

58- کتاب پیش اشاره ص 221

60- کتاب پیش اشاره، ص 217

61- بررسی درباره سیاست (قرن 19 و 20)، پاریس، انتشارات Seuil، 1986 ص 23

62- همانجا، ص 28-27

63- کتاب پیش اشاره II، C، 27، ص 346، یادداشت

64- بررسی درباره سیاست، پیش اشاره ص 40

65- « من فکر نمی کنم که تقابل هر دو نوع رژیم تقابل دو ایده بطور اساسی دیگری باشد» (دموکراسی و توتالیتاریسم)، کتاب پیش اشاره ص 353

66- « توتالیتاریسم، بازیکبار»، در تراورسو انسو، کتاب پیش گفته، ص 784

67- دموکراسی و توتالیتاریسم، پیش اشاره ص 238

68- همانجا، ص 97 (تأکید از نویسنده)

69- همانجا، صص 131-132 (تأکید از نویسنده)

70- همانجا، ص 153

71- همانجا، ص 239

72- همانجا، صص 229-238

73- همانجا، ص 239

74- همانجا، ص 365

75- همانجا، ص 136

76-  19 هاسزپیر، « توتاليتاریسم از دید غرب»، در هرمه گی (انتشارات)، توتالیتاریسم ها، پاریس، اکونومیکا، 1984، ص

No Comments

Comments are closed.

Share