انسان و هستی
بهرام حبیبی

12.12.2017

همه هستی، از ته تیره خاک تا روشنای آسمان، طربخانه زندگی است .غور در پدیده های طبیعت، کشف نظم قانونمندِ ترکیبِ هستیِ بیجان، روند تکامل از موجودات ذره ای تا به انسان هوشمند و روابط زنده و معقولی که بین اینهاهمه در کار است و تصور اینکه اینها همه ما هستیم، شگفت آور و شور انگیز است.

گیاه شیره زمین را از دل تیره خاک میمکد و در آفتاب میپرورد و مائده حیات انسان و حیوان را فراهم میآورد. افراد حیوان از هم و با هم زیست میکنند. اما آدم هر چند که از طبیعت زاده شده بجای آنکه پرستار مادر باشد به راه تخریب آن درآمده به کشتار انواع خود دست میبرد . . .چرا و از کجا است که بدی در کار انسانی که از جان و خرد طبیعت صورت بسته، نفوذ کرده است؟ انسانی که به یاری هوش و توان و مهارت سازندگی و تولید به تامین بقای خود قادر است! این قهرورزی و تجاوزکاری و زیاده خواهی بیدلیل از چیست؟ . . . آنکه از راه بینش یا بر حسب ایمان به اندیشه وحدت وجود راه یافته است، خواه بر قله کوهی باشد یا در سیاهچال زندانی، طنین ناقوس کلیسایی را بشنود یا دل به اذان مغرب بسپارد خود را در خانه خویش و در حضور صحبت دوست حس میکند و سبک پا و توانمند به راه زندگی آدم وار میرود.

همه هستی، از ته تیره خاک تا روشنای آسمان، طربخانه زندگی است.

تماشای طبیعت شادی جان است. دیدار مادر است در پناه آغوش گرمش.

غور در پدیده های طبیعت، کشف نظم قانونمندِ ترکیب هستیِ بی جان، روند تکامل ازموجودات ذره ای تا به انسان هوشمند و روابط زنده و معقولی که بین اینها همه در کار است و تصور اینکه اینها همه ما هستیم، شگفت آور وشورانگیز است.

گیاه شیره زمین را از دل تیره خاک می مکد و در نور خورشید می پرورد و مائده حیات انسان و حیوان را فراهم می آورد. افراد حیوان از هم و با هم زیست می کنند. درندگان طعمه می گیرند و انگل ها میزبانی می یابند و همه برای حفظ بقای خود تدبیرها و ترفندها دارند که به نسل های بعدی منتقل می شود آنطور که هستی جاندار از سه چهار میلیارد سال پیش رو به تحول و تنوع و تکامل گذاشته تا به انسان هوشمند امروزی رسیده است که از برکت مغز تکامل یافته اش صاحب زمین و آسمان و هرچه درآن است شده است.

اما آدم هرچند که از طبیعت زاده شده بجای آنکه پرستار و نگهدار مادر باشد به راه تخریب آن درآمده بر خلاف اندرز فرزانگان خیراندیش و احکام تمام ادیان و مذاهب به کشتار انواع خود دست می برد.

می گویند درختان از راه ریشه با یکدیگر ارتباط دارند، از حال هم باخبرند. اگر یکی دچار کمبودی شود دیگران یاری می کنند و آنکه دچار آفتی شده هشداری به دیگران می فرستد تا خودشان را آماده مقابله کنند. این ها به افسانه می ماند اما با آزمایش های علمی، نمونه های آن را به اثبات رسانده اند.

و حیوان درنده وقتی گرسنه نباشد به طعمه ای که در نزدیکی اش می چرد کاری ندارد. عجبا که ما رفتارهای ناهنجار خودمان را  «حیوانی» می نامیم یا  «وحشیانه» و شرم نداریم. می گویند گرگ مازاد بر خوراکش گوسفندان زیادی را می درد ومی اندازد. اگر درست باشد باید این رفتار گرگ را به درستی انسانی نامید.

اما طبیعت، این مادر دلسوز خردمند کارها را طوری جور کرده و می کند که هرچند موجودات جاندار از هم زندگی می کنند به بقای هیچ گونه حیوانی  صدمه نابود کننده  نمی رسد و همه در تعادلی متعالی با هم زیست می کنند مگر آنجا که آدمیزاد شیطنتی کرده باشد.

چرا و از کجا است که بدی در کار انسان نفوذ کرده، انسانی که از جان و خرد طبیعت صورت بسته، که به یاری هوش و توان و مهارت سازندگی و تولید، به تامین زندگی و بقای خود قادر است. این قهرورزی و تجاوزکاری و زیاده خواهی بی دلیل از چیست؟ آیا از خشم خداوند است بر آدم و حوا و لعنت اوست بر نسل های آدمی زاد؟

به روایت تورات روح خدا که روی توده های تاریک بخار حرکت می کرد شب و روز، آسمان و زمین واقیانوس ها و آنچه درون و روی آنها از گیاهان و جانوران وجود دارد در شش روز پدید آورد و روز هفتم آرام گرفت و از کار خود راضی بود. سپس خداوند از خاک آدم را سرشت و به او جان دمید و در باغ عدن ساکن کرد و دنده ای از او برداشته از آن زنی ساخت تا آدم تنها نباشد. آدم و حوا هرچند برهنه بودند اما احساس شرم نمی کردند چون برهنگی و پوشیدگی در ذهن شان معنائی نداشت.

این داستان شاعرانه و هیجان انگیزی است از آغاز هستی که تورات برای مومنان خود حکایت کرده است و مسیحیان و مسلمانان نیز به آن اعتقاد دارند. سایر ادیان داستان های دیگری برای صورت بستن هستی پرداخته اند تا کار عمده خود را که سامان دادن به همزیستی انسان ها است بر آن استوار کنند.

در تورات (کتاب پیدایش فصل دو آیه های پانزده و بعد) می خوانیم:

خداوند آدم را در باغ عدن گذاشت تا در آن کار کند و تاکید کرد که از میوه درخت معرفت نخورد وگرنه می میرد. اما حوا به اغوای مار از آن میوه خورده به شوهرش هم می دهد و می بینند که برهنه اند و شرمنده می شوند. آنگاه خداوند بر آنها خشم گرفته زن را به درد زایمان مجازات کرده و هر دو را از باغ عدن می راند مبادا که از میوه درخت حیات هم بخورند و عمر جاودان یابند. آدم و حوا به زمین که به لعنت خداوند خار زار شده بوده رانده می شوند تا کار کنند و از عرق جبین خود نان بخورند.

در دنباله متن می خوانیم که خشم خداوند بر آدم و حوا دامن فرزندان آنها را هم می گیرد چون قابیل برادر خود را از روی حسادت وخشم می کشد زیرا خداوند هدیه هابیل را پذیرفته و مال او، قابیل، را رد کرده بوده است. انگار بنی آدم تا به امروز هم جزای آن گناه را می کشد.

کاری که خداوند به روایت تورات در شش روز تمام کرده است، در واقعیت علمی به قول دانشمندان حدود چهارده میلیارد سال به درازا کشیده و آگاهی آدم و حوا به وجود خودشان که با خوردن میوه درخت معرفت چند لحظه ای بیش طول نکشیده در واقعیت تاریخ تکامل از پیدایش انسانِ افراشته قامتِ ابزار ساز تا انسان امروزی دو تا سه میلیون سال راه بوده است که طی آن گنجایش جمجمۀ مغزی نمونه های یافت شده از پانصد به هزار و پانصد سانتی متر مکعب رسیده است.

اولین نمونه های استخوانی انسان امروزی مربوط به چهل هزار سال پیش است. کیفیت رشد بخش های خارجی مخ این انسان او را قادر به واژه آفرینی و اندیشیدن با این واژه ها کرده است. نام گونه آدم امروزی، یعنی انسان هوشمند، از اینجا است.

انسان از نظر فیزیولوژیکی تفاوت چندانی با سایر پستانداران ندارد. اما سیستم های غریزی که کل امور رفتاری جانوران را اداره می کند در انسان بسیار محدود شده و اندیشه فعال در برخورد با وضعیتِ  پیش رو جای آن را گرفته است.

زندگی حیوان بحکم غریزه است. خورد و نوش، جفت جوئی، تولید مثل، پرورش نوزادان و حفظ آنها از خطرات، همه غریزی است و مرگ برایش معنائی ندارد. آهوئی که طعمه پلنگ می شود درد می کشد، برای رهائی خود تلاش می کند و از این وضع ناشناخته و دردناک به وحشت می افتد اما تصوری از لحظه بعد که مرگ است ندارد.

اما انسان هوشمند می داند که مرگ دیر یا زود می رسد و پایان زندگی است. مرگ، افتادن در پرتگاه بی ته و تاریک و بی بازگشتی است که انسان تمام عمر آگاهانه و در ضمیر پنهان خود از آن وحشت دارد. گذشته از این انسان با ذهن آگاه خود می داند که مسئول تهیه خوراک و سرپناه و حفظ امنیت خود و کسانش است و عدم موفقیت در اینها به گرسنگی، رنج از سرما و خطر طعمه درندگان شدن و احتمالا به مرگ می انجامد. اینجا است که روزگار انسان واقعی با آنچه به روایت تورات بر سر آدم و حوایِ از باغ عدن رانده شده آمده، شباهت می یابد. آگاهی آنها بر برهنگی خود و مسئولیت شان در تهیه معاش آن هم با کار پر مشقت  مقدمه آگاهی به مرگ است. تحمل بار مسئولیت زندگی، زیر وحشت مرگ محتوم، انسان را بد جور زیر فشار می برد و برای رهائی از این دو مخمصه راهی می جوید.

خدایان تمام آنچه را که انسان کم دارد به فراوانی دارند. بیمرگی، توان بی حد و مرز، قدرت دستیابی به هرچه دلخواه شان باشد. . . . انسان خود را تسلیم مشییت الاهی می کند و از این راه امید امان و رستگاری و رهائی از خوف افتادن در ورطه نیستی می یابد. امید به زندگی پس از مرگ در شکارگاه های بیکران و زمان یا در بهشت از اینجا است. پیام آورانی که بعداً ظهور کرده اند این باور ها را به انگیزه خیرخواهی با احکام اخلاقی و شیوه های معقول زندگی جمعی تدوین کرده و به اعتبار فرستادگی شان از سوی خداوند توانائی که مردم را پاداش یا کیفر می دهد آنها را به راه های درست زندگی هدایت کرده اند. میلیاردها انسان به دین های مختلف که پیام شان تاکید بر همزیستی صلح آمیز و وعده رستگاری است زندگی می کنند و چه خوب که چنین است.

کسانی هم از مردمان  تلاش می کنند  با بهره یابی هرچه بیشتر از مائده ها ولذات زندگی، پایان پذیری عمر را هرچه بیشتر و بهتر جبران کنند. حرص می زنند تا هرچه بیشتر پول و قدرت گردآورند و در بند حد و مرزی هم نیستند. پیدا است که چنین تلاش هائی درگیری و جنگ بوجود می آورد بین افراد و با حدت و شدت بیشتر میان گروه های آدمی از ملت و اتحادیه ملت ها. تاریخی که از مکتب تا دانشگاه به ما یاد داده اند شرح این درگیری ها است. تاریخ کشتارها و ویرانی ها است. این که آتش را چطور کشف کرده، چگونه از الیاف و پشم و پوست لباس دوخته، خانه و جاده و شهرها ساخته، از رستنی های وحشی گیاهان سودمند پرورش داده و حیوانات را چطور اهلی کرده اند خلاصه چطور زندگی به صورت امروزی درآمده، از اینها  در مدرسه حرفی نیست. تاریخ هر ملتی را آنطور نوشته اند تا غرور ملی  پرجوش گردد و نفرت از دیگران آتش زنه جنگ های آینده شود.

پانصد سال است که کشورهای قدرتمند اروپائی به غارت ثروت های آفریقا و آسیا و آمریکا مشغول اند و هیچگاه از کشتار تا حد نابودی خلق ها پرهیزی نداشته اند. هرچند که عاملان سیاست های استعماری، نو استعماری، برده گیری و برده فروشی . . . مسیحی بوده اند و در تمام عملیات شان نمایندگان کلیسا حاضر و ناظر بوده اند، کسی تا بحال از تروریسم مسیحی صحبت نکرده است حتی ملت ها و خلق هایی که از اینها ستم دیده اند. ولی در روزگار ما پس از فروپاشی سیستم کشورهای سوسیالیستی  دفعتا ً تروریسم اسلامی شایع شده، انگار یک میلیارد مسلمان مترصد بوده اند که کمونیست ها میدان را خالی کنند تا آنها جای شان را بگیرند. تا کنون برای مبارزه با  تروریسم اسلامی صد ها میلیارد دلار اسلحه ساخته و فروخته اند و این تازه اول کارشان است. اگر دولت آمریکا در سال دوهزار و سه به عراق لشگر نمی کشید شاید دولت اسلامی ای بوجود نمی آمد. بهانه وجود سلاح های کشتار جمعی در دست صدام، دروغی بود که خودشان ساخته بودند.

در روزگار ما جنگها را به بیرون مرزهای کشورهای «متمدن» منتقل کرده اند. افغانستان، عراق، فلسطین، یمن، سوریه، اوکراین، لبنان صحنه های درگیری قدرت های بزرگ شده است. اما در درون کشورهای بزرگ سرمایه داری نیز جنگ های آشکار وپنهانی درگیر است. در اینجاها سهم بزرگی از ثروت مال بخش کوچکی از آدم ها است که تمام ابزارهای اعمال نفوذ را برای برقرار ماندن این وضع در اختیارخود آورده اند. قانون ها عمدتا ً به سود ثروتمندان وضع می شود و به اجرا درمی آید. در تمامی رسانه ها نفوذ تعیین کننده دارند با این هدف که مردم از آنچه در دنیا و بر آنها می گذرد بی خبر بمانند. در عوض سر مردم را به کارهای ناسودمند گرم کرده تا به واقعیت امور پی نبرند. بنائی  از ارزش های فریبنده ساخته اند و با اعطای جوایز و افتخارات، اندیشمندان و زبدگان علم و هنر و نامآوران اجتماع را بدانها دلخوش و سربه راه می دارند. دستگاه عظیم و پرخرج اتحادیه اروپا اندازه برای گردی سیب و درازی خیار و کجی موز تعیین می کند که سودی برای مصرف کننده ندارد و بر خرج و زحمت تولید کننده می افزاید اما آنجاکه منافع کنسرن ها ایجاب کند به زیان سلامت مردم داروهائی را به بازار راه می دهند و مدت فروش شان را تمدید می کنند. آنها که  در رفاه هستند همراه با جریان می روند و آنها که نگران آینده شغل و معاش و سلامت زن و فرزند هستند سر درگم و بی پناه در انتظار روزهای سیاه صبر می کنند.

این شمه ایست از وضع زندگی آدمیان در اروپا و آمریکا اگر از معدودی گوشه های اجتماع چشم بپوشیم که مردمی سعی می کنند به سبک و سلیقه خود و آدم وار و به نحو دیگری زندگی کنند.

اما این اروپا صاحب فرهنگ بزرگی است که دستآوردهای تمدن قدیم یونان و رم را با تحول فرهنگی عصر روشنگری غنی کرده و دستاوردهای بسیاری در زمینه دانش ها، فنآوری و انواع هنر ها به بشریت عرضه کرده است. از چه رو تلاش مصلحان اجتماعی  برای بهروزی بشر به ثمری نرسیده و آرمان شکوفائی زندگی در صلح و عدالت اجتماعی، دوستی وهمکاری مردم و ملت ها با هم و حفظ طبیعت، هرچه دست نیافتنی تر شده است؟

وحشت از پایان پذیری عمر و فشار مسئولیت بار زندگی، حرص و رقابت آدمیان در به چنگ آوردن نعمت ها و لذات، انسان را به بیراهه انداخته و سردرگم کرده است و اگر چنین است آیا راهی برای برون رفت از این وضع وجود دارد؟

دین در نظر مومن به زندگی معنا و منظوری می دهد. اعتقاد به مبداء وجود (خدا)، اطاعت از امر و نهی او و رفتار در مسیر اخلاق و توکل به مرجعی فوق همه چیز او را از سردرگمی نجات داده به دوام زندگی پس از مرگ امیدوار می کند. بنابراین حریم دین را نباید صحنه بحث و استدلال عقیدتی کرد. در عین حال دین هیچگاه از دستبرد و سوءاستفاده بددلان مصون نبوده و چه خون ها که به بهانه دفاع از دین برحق یا ترویج آن ریخته نشده است. اما این پدیده شوم منحصر به ادیان نیست دامن سوز احزاب دنیوی هم بوده است.  خوشا آنکه با ایمان به خدای خودش و امید عافیت در تعادل جسم و جان با دیگران به صلح زندگی می کند. در دوهزار و پانصد سالی که به قولی از عمر تاریخ فلسفه غرب می گذرد اندیشمندان بزرگی در گشودن راز هستی تلاش کرده گنجینه ارجمندی از دریافت ها در اختیار بشریت گذاشته اند. از جمله علم منطق وسیله کارآمدی است تا راه بر خطای اندیشه و تحقیق بسته شود. با این همه کسی تا کنون به حقیقت واقعیت هستی پی نبرده است. تاکنون برای سوآل هایی که از آغاز بحث فلسفی مطرح بوده جواب قانع کننده و صریحی وجود ندارد. از جمله اینکه چرا و چگونه هستی صورت بسته است؛ عامل آن که یا چه و زمان آن کی بوده است؛ آیا هستی آغاز و انجامی دارد و اگر دارد قبل ازآن چه بوده وبعد آن چه خواهد بود و بسیاری پرسش های دیگر.

دو بیتِ منسوب به ابن سینا، پزشک و فیلسوف ایرانی (قرن یازدهم م.) اشاره به این معنا است:

اندر دل من هزار خورشید بتافت

      آخر به کمال ذره ای راه نیافت.       

یا

جان گرچه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست و بسی موی شکافت.

 

اما منظور این نبوده که تلاش اندیشمندان عالم فلسفه موشکافی بیهوده بوده است. در این دو بیت ناتوانی معرفت بشر در شناخت راز هستی بیان شده است.

از آنجا که زندگی انسان هوشمند، نه بحکم غریزه بلکه به یاری اندیشه چاره جو اداره می شود باید برداشتی از کلیت هستی داشت تا اندیشه با تکیه بر آن به راه چاره جویی درآید.

طالس (قرن ششم ق. م.) که از زمان ارسطو بنیانگزار فلسفه غرب بشمار می آید، می گوید که در چیزها خدایان حاکم اند. این گفته را می شود این طور فهمید که چیزها بخودی خود وجود ندارند بلکه خدایان صورتبخش چیزها هستند. و برعکس، چیزها جلوه گاه خدایان هستند. بدون چیزها خدایان یا نیستند یا پیدا نیستند.

زنون ( فیلسوف رواقی قرن چهارم ق.م.) عقیده داشت که روح و ماده، جسم و جان، یک چیز است و وجود یکی در دیگری متجلی است. همین معنا را سپینوزا (فیلسوف هلندی قرن هفده م.) در یکی بودن خدا و طبیعت بیان می کند و این تعبیر به او منسوب است که ماده روح پیدا و روح ماده ناپیدا است.

ابن سینا در این رابطه گفته است که «عشق الهی در جماد و گیاه و حیوان و انسان جاری و ساری است». ابن رشد (فیلسوف عرب قرن دوازده م.) قائل به عقل کل واحدی بود که عقل فرد را بکارمی اندازد. و اینکه جسم و جان با هم بوجود آمده و با هم فنا می شوند.

اینشتاین به خدایی ایمان دارد که در تعادل قانونمند هستی نمودار است. او می گوید هر چه بهتر به کار دستگاه عالم پی ببریم به خدا نزدیکتر شده ایم.

می بینیم که از آغاز پیدایشِ فلسفه اندیشمندانی قائل به نوعی وحدت وجود بوده اند.

شاید بتوان این برداشت ها را این طور بیان کرد که:

ماده، مکان، زمان و روح مقوله لایتجزائی است که همان هستی تجزیه ناپذیر است. ماده بدون مکان و مکان بدون ماده قابل تصور نیست. حرکت ذاتی ماده و پدیدآورنده زمان است. اگر ماده بی حرکت می بود زمان وجود نمی داشت. اما این حرکت پدیده ای مکانیکی و به یک نحو تکرار شونده نیست بلکه رو به تعالی دارد. به این معنا که ذرات یکدیگر را می جویند و می یابند و بهم پیوند گرفته همواره ذراتی بزرگ تر با صفات و خواصی نوتر بوجود می آورند و به نوبه خود ترکیبات دیگر را می جویند، به پیوند درمی آیند و در نتیجه زندگی که در ریزترین ذره نهفته بوده در چیزها، ساده ترین موجودات زنده و بالاخره در انسان متجلی می شود. انگار که شوق و ذوق ترکیب و رسیدن به مرتبه عالی تر، ذاتی وجود است و این جان و خردی است که در ذره نهفته است.

این روند به استناد تحقیقات علمی از چهار و نیم میلیارد سال پیش شروع شده و زمین را از توده ای غبار و گاز کیهانی به شکل امروزی در آورده است.

غور در کیفیت پدیده های هستی با این همه قانونمندی ها، تنوع اشکال و انواع در زیبائی و عطر و رنگ که همواره رو به کمال دارد  بدون تصور جان و خردی که ذاتی هستی است صورت پذیر نمی بود. حال می توان جان و خرد را خدا نامید و گفت که هستی خدائی است. اگر بگوییم هستی خدایی ست اما خدا در هستی نیست باید جایی برای خدا برون از هستی متصور باشد که نیست. یا می شود پنداشت که  وجود خدا جز در هستی متصور نیست و هستی بیکرانه است و تماشای پدیده های هستی دیدار خدا است.

از آنجا که شعور انسان به قبول آغاز و انجامی برای چیزها عادت کرده است می توان گفت که هستی در لامکان و لازمان و به اراده واجب الوجود، یعنی اراده ای که بوجود آورنده هست ولی خود به وجود آورده نمی شود، صورت بسته است. اما درک انسان از تصور ازل و ابد و قدیم عاجز است. به قول جوردانو برونو (فیلسوف ایتالیایی قرن شانزده م.) حقیقت هستی به لفظ در نمی آید. پدیده های هستی را می شود شناخت و برای این شناخت حد و مرزی نیست.

باید پرسید این اصرار دوهزار و پانصد ساله برای شناخت حقیقتِ وجود (که ممکن هم نیست) برای چیست؟ چرا نیروی خود را صرف نگاهداری هستی نمی کنیم  و نمی کوشیم تا جای شایسته خود را در آن بیابیم.

راز حیات را به عبث جستجو نکن. بذری بپاش، نانی بخور، راهی بساز، شعری بخوان، سازی بزن، دستی بیافشان!

شرکت کنندگان در همه پرسی ای که بی بی سی لندن در پاییز سال هزار ونهصد ونود ونه بعمل آورد کارل مارکس را پراهمیت ترین متفکر هزاره دوم میلادی دانسته اند. اینشتاین، نیوتن، داروین، کانت، دکارت و . . . در مرتبه های بعدی آمده اند.

کارل مارکس می گوید فلاسفه عالم را به شکل های گوناگون تعبیر و تفسیر کرده اند اما دنیا را باید تغییر داد. تغییر یعنی وضعی بوجود آورد تا محصول کار نصیب کننده آن شود و به جیب بهره کش نرود زیرا تنها کار تولید کننده ارزشها است و زمین تا کاری رویش انجام نشود باری نمی دهد و کارخانه ها (سرمایه)، همان کار است که مجتمع و متشکل شده است. مارکس می گوید:

هدف و منظور فعالیت اقتصادی باید برآوردن نیازهای مادی و مدنی افراد اجتماع باشد نه تحصیل سود هرچه بیشتر. و این در صورتی ممکن است که وسایل تولید، زمین و سرمایه، از مالکیت خصوصی درآمده و کل ثروت ملی مال اجتماع شود.

عملی کردن این برنامه به قول برتولد برشت کاری است که فهمیدنش آسان ولی کردنش دشوار است. با فروپاشی سیستم کشورهای سوسیالیستی در سی سال پیش دیدیم که بنای سوسیالیسم واقعا کار دشواری است. اما امید و دلبستگی همه مردم به صلح، عدالت اجتماعی، آزادی از غم تامین معاش و مسکن و ازدیاد رفاه و بالندگی فرهنگی همچنان زنده است.  ه.ا.سایه می گوید:

از این فراز و آن فرود غم مخور

زمانه بر بلند و پست میرود.

گویی وحشت از مرگ در انسان مادرزاد است. درد زایمان را فقط مادران می دانند که چه طاقت فرساست. اما نوزاد هم که زیر فشار از دالان تنگی به بیرون رانده می شود دردی می کشد که در تصور ما نمی گنجد.  نوزاد از همان لحظه تولد با قطع بند ناف، خود را در معرض مرگ می بیند. فریاد می زند تا راه نفس خود را باز کند شاید هم فریاد از وحشت مرگ باشد (نوزاد دیگر پستانداران در لحظه تولد صدایی نمی دهند. آیا وحشت مرگ در انسان ارثی است؟)  نوزاد که پس از نه ماه در پناه رحم گرم و نرم مادر رشد کرده ناگهان به دنیای سرد و خشن زندگی کشانده می شود. (جدایی از مادر به نحوی رانده شدن از باغ عدن را تداعی می کند). این ترس در ضمیر پنهان انسان می ماند و به مرور با تجربه های ناگوار زندگی و دیدن مرگ دیگران و تکرار ناکامی ها، در ذهن بیدار او نقش می بندد. وحشت از مرگ و بعدها احساس فشار بار مسئولیتِ تامین زندگی خود و کسان در میدان رقابت ها و درگیری ها، او را دچار سرگردانی و یأس یا اعمال خشونت و افتادن به کج راهه وامی دارد. کسانی در پناه ایمان به دینی  به راه زندگی سالمی می افتند. خوشا آنان که از این راه به رستگاری می رسند.

حرص در انباشتن مال و کسب قدرت از زمانی که انسان از زندگی با طبیعت دور شده همواره شدیدتر شده است وامروزه پس از حدود سیصد سال سلطه سرمایه داری به بیماری بی درمان واگیرداری بدل شده است. سرمایه داران تمام اهرم های قدرت و کنترل نهادهای اجتماعی را به دست دارند بطوری که هیچ حرکتی بر ضد منافع آنها متصور نیست. و در دهه های اخیر با فروپاشی سیستم کشورهای سوسیالیستی در تجاوز به منافع دیگران و به راه انداختن جنگ ها، بی پرواتر شده اند.

مرگ برای انسان ورطه وحشتناکی است بویژه که با مرض و درد همراه باشد. اما با تامل در روند تکامل زندگی می شود دید که تمام موجودات زنده آغاز و انجامی دارند. زاده می شوند، به کمال می رسند، تولید مثل می کنند، پیر می شوند و می میرند. عمر موجودات زنده از چند ساعت هست تا صد سال و بیشتر. این قانون طبیعت است که در برابرش مقاومت نمی شود کرد و جای گله هم نیست. مگر ما خودمان طی میلیاردها سال در کارگاه طبیعت از ذره های بی جان ساخته نشده ایم. حال پس از مرگ باز به همان کارگاه برمی گردیم تا چه چیزها از ما ساخته شود. هستی فناناپذیر است و ما در آن  بوجود آمده ایم و ذره ای از آن هستیم و مرگ مان نابودی نیست بلکه صورت عوض کردن  است.

شاید این رباعی خیام بیان همین معنا باشد:

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه هان به خواری منهی

    کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است.

 

در حال و هوای این رباعی می توان سوار بر بال خیال، نقش خود را در برگ گیاهی، بوی گلی یا شاخ گوزن و چتر طاووسی دید. خوی انسان ادب پذیر است بویژه که فایده ای در آن باشد.

آنکه از روی بینش یا بر حسب ایمان به اندیشه وحدت وجود راه یافته است خواه روی قله کوهی باشد یا در سیاهچال زندانی، صدای ناقوس کلیسایی را بشنود یا دل به اذان مغرب بسپارد، خود را در خانه خویشان و در حضور و صحبت دوست حس می کند و سبک پا و توانمند به راه زندگی آدم وار می رود. در طربخانه خاک از زنده بودن با دیگران لذت می برد. ارزش چیزها را می داند اما در تصاحب آنها حرص نمی زند. نسبت به آنچه در جهان و دور و برش می گذرد حساس است. با هوشیاری از سیل ریز ابتذال جامعه مصرفی کناره می گیرد. نیکی را در اندیشه و گفتار و رفتار بارور می کند. در آغوش گرم طبیعت شیره جان این مادر خردمند مهربان را می مکد و بخواب می رود.

لایپزیگ، آذرماه 1396

habibi.bahram@gmail.com

No Comments

Comments are closed.

Share