نامه ای از م. ا. به آذین
برگرفته از صفحه فیس بوکی شهلا اعتمادزاده جمال

23.01.2019

دیروز سالروز بازداشت من بوده و از آن روز تا کنون هشت سال تمام گذشته است. باور می کنی که با همۀ سختی هایش، این سالها برایم بسیار بارور بود؟ من از زندگی براستی سپاسگزارم. خرمن بزرگی از درد و رنج و گاه رخشان ترین شادی به من بخشیده است،… الان پانزده روزاست که در خانه ام. معمولا پس از چند روزی دنبالم می آیند و می برند. این بار طول کشیده است. نمی دانم چه تصمیمی دارند. من نه چیزی می پرسم، نه چیزی می خواهم. رفتارم طوری است که منت پذیر و بدهکار نباشم. خود دانند. اگر در بند باشم و اگر آزاد، در هر حال خودم بوده ام و هستم و گردنم خم نشده است و نمی شود.

خانم اعتمادزاده جمال می نویسد:

13 دیماه زادروز جان شیفته، محمود اعتمادزاده به آذین
نامۀ ذیل پاسخی است به یکی از نامه های من. دورانی که پدرم بمدت هشت سال در زندان های جمهوری اسلامی بسر می برد، گاه گاه برای مرخصی به منزل آورده می شد و زمانی مناسب برای پاسخ به نامه های رسیدۀ او بود.

پنجشنبه 18 بهمن 1369
شهلای نازنینم،
نامۀ 13 دیماه تو به همراه کارت تبریکت به مناسبت زادروزم هردو مایۀ خوشحالی شد. از تو و محسن و عزیزانم میرک و کارن و مانی و مانلی ممنونم. امیدوارم پیوسته تندرست و شاد و کامروا باشید و بزودی به دیدار هم نایل شویم و باز بتوانیم گرد هم باشیم. خوب، جانم، می بینی که خوش خوشک پیر شدیم و سالهای عمر بالاتر رفته است. هرگز من امید آن که حتی به پنجاه سالگی برسم نداشتم، تا چه رسد به این که امروزببینم هفتاد وشش ساله ام. و عجیب آنکه با همۀ چین و چروک و پوست آویختۀ زیر گلو، هنوزچیزی – و شاید نه کم چیزی – از تندرستی ونیروی تن و جان و اندیشه در من هست. کار می کنم، می نویسم، می بینم و می سنجم و گاه به نتیجه گیری های نه چندان غلطی می رسم. ولی، خودم اعتراف می کنم که چیزی از اشتباه و شتابکاری و گیجی ام کم نشده است و پندارها و آرزوها – که می گونید بر جوانان عیب نیست – مرا در تار و پود رنگین و فریبکار خود گرفته اند.

دیروز سالروز بازداشت من بوده و از آن روز تا کنون هشت سال تمام گذشته است. باور می کنی که با همۀ سختی هایش، این سالها برایم بسیار بارور بود؟ من از زندگی براستی سپاسگزارم. خرمن بزرگی از درد و رنج و گاه رخشان ترین شادی به من بخشیده است، مثل پیکرتراش با ضربۀ های چکش و قلم آهنین از سنگ وجودم چهره ای بیرون کشیده است که نمی گویم زیباست، ولی متفاوت است، „خود“ است، جاذبۀ نادیده دارد. کسانی در بارۀ من، برحسب پسند و ناپسندشان، اغراق می کنند. و من می دانم که آن نیستم که می پندارند. بگذار هر کس هر چه می خواهد در باره ام بیندیشد و بگوید. به قول آن مرد هزار سال پیش، „من دانم و من که چیست درسینۀ من“. و در سینۀ من پلیدیها هست و تابناکیها، هر دو. بی سرافرازی یا پشیمانی. دخترم، عزیزم، تو هم بی شک تراشیده و پرداخته و رنگ یافتۀ زندگی هستی. اگر پیشم بودی، چیزها داشتی که بگویی، و تو چه شیرین می گویی. نمی دانم آیا فرصت آن خواهم یافت که از زبان خودت آزموده های حس و عملت را بشنوم؟ به هرحال، آرزویش را دارم. از کارهای تازۀ خودت و همسرت عکس هایی بفرست. مایۀ شادی خواهند بود و رنگ و بوی امروزتان را به ما منتقل خواهند کرد.

از چیزهایی که در این دو سه سالۀ اخیر نوشته ام، یکیش، یک مجموعۀ قصه به نام „مانگدیم و خورشید چهر“ (و برای اطلاع تو می نویسم که مانگدیم به معنای ماهرو و از نامهای قدیمی مازندرانی است برای مردها) چاپش تمام شده و برای اجازۀ انتشار به وزارت ارشاد داده شده است. دیگری از دو رساله، یکی در بارۀ مثنوی مولوی و دیگری دریافت من از هستی و جامعه و سیاست و اخلاق تشکیل شده و در مرحلۀ صفحه بندی و آمادگی برای رفتن به زیر چاپ است. اگر اجازه بدهند، تا نوروز منتشر خواهد شد. کتابی هم از رومن رولان در دست ترجمه دارم و به نیمه اش رسیده ام. این کار ترجمه را من هنگامی که در اقامتگاه دولتی ام هستم انجام می دهم. ولی در خانه به همان کارهای شخصی ام می رسم. الان پانزده روزاست که در خانه ام. معمولا پس از چند روزی دنبالم می آیند و می برند. این بار طول کشیده است. نمی دانم چه تصمیمی دارند. من نه چیزی می پرسم، نه چیزی می خواهم. رفتارم طوری است که منت پذیر و بدهکار نباشم. خود دانند. اگر در بند باشم و اگر آزاد، در هر حال خودم بوده ام و هستم و گردنم خم نشده است و نمی شود. و این نعمتی است که زندگی در چهل پنجاه سال فعالیت اجتماعی و ادبی و سیاسی به من بخشیده است و سپاسگزارش هستم. بگذریم.

خوب، جانم، تو را و بچه های عزیزت را می بوسم و برای محسن سلام دارم و دستش را می فشارم. قربانت، محمود

No Comments

Comments are closed.

Share