روسیه امروز
سمیر امین
برگردان: آرش برومند

02.01.2021

هنوز هم اندیشیدن درباره تغییر جهت دادن ائتلاف های روسیه خیلی دیر نشده است. مقاومت در برابر انحصار قدرت الیگارشی در روسیه در حال رشد است. شکست های دیپلماتیک هم در روسیه و هم در اروپا با درنظر داشت تهاجم واشنگتن می بایست انسان ها را به بازاندیشی وادارد. نزدیکی میان شریکان بزرگ اروآسیایی (اروپا، روسیه، چین و هند) با دخالت دادن باقی جهان کهن (بویژه آفریقا) ضروری و ممکن است و می تواند به برنامه های واشنگتن، مبنی بر گسترش دکترین مونرو به کل سیاره، برای همیشه پایان بخشد. ما به این سمت حرکت خواهیم کرد، مسلما با بردباری، ولی پیش از هر چیز با عزمی جزم.

پیشگفتار مترجم

این مطلب بخشی از مقاله تکمیل شده «روسیه در سیستم جهانی: جغرافیا یا تاریخ» است، که در سال 2014 بازنویسی شده است. پاره اول این مقاله را «نگرش» منتشر کرده است که می توانید در نشانی زیر بخوانید:

روسیه در سیستم جهانیجغرافیا یا تاریخسمیر امینبرگردان: محمد تقی برومند

***

در بخش های پیشین دیدگاه خود را درباره جایگاه مکانی که اروآسیا (با مرزهای اش از لهستان تا چین) در مرحله های پی در پی شکل گیری سیستم جهانی اشغال کرده، ترسیم کرده و در همین رابطه به تعریف چالش هایی پرداختم که امپراتوری روسیه و در پی آن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با آن روبرو بودند. اکنون پیشنهاد می کنم که بر چالش هایی که روسیه پساشوروی با آن روبرو بوده تمرکز کنیم. دگردیسی هایی (Transformations) که در جریان پانزده سال گذشته در روسیه رخ دادند، هر چند هم بزرگ بنظر آیند، «انقلابی» (یا «ضدانقلابی») نبوده اند. آنها نتیجه شتاب گیری گرایش های بنیادینی بوده اند که درون سیستم شوروی در سال های دهه 1930 وجود داشته و از آن زمان تا کنون شدت گرفته اند.

نمی خواهم خود را به بیان این موضوع محدود کنم که جامعه شوروی در آن زمان، آن گونه که هواداران انقلاب 1917 می خواستند، «سوسیالیستی» (یا دیگر سوسیالیستی) نبود، بلکه گونه ویژه ای از سرمایه داری (که من آن را «سرمایه داری بدون سرمایه داران» می نامم) بود که سرنوشت مقدر آن تبدیل شدن به یک سرمایه داری «عادی» (یعنی سرمایه داری با سرمایه داران) بود که در واقع برنامه طبقه حاکم جدید است (که نه کم و نه بیش از طبقه پیشین برآمد)؛ هر چند واقعیت سیستمی که ایجاد کرده، آنگونه که خواهیم دید، با افت و خیز شدیدی در پی این برنامه است. من از این نیز فراتر خواهم رفت و تحلیل مشخصه های سیستم شوروی (به مثابه سیستم اجتماعی، به مثابه سیستم قدرت و به مثابه روشی برای ادغام در سیستم جهانی) و تدوام وجود آنها را در شکل هایی ناهنجارتر در روسیه امروز، مطرح می کنم.

مشخصه های سیستم شوروی

من سیستم شوروی را با پنج مشخصه پایه ای تعریف می کنم: کورپوراتیسم (Corporatism)[1]، قدرت یکه سالارانه (autocratic)، ثبات یابی اجتماعی، گسست اقتصادی از سیستم جهانی سرمایه داری و ادغام در این سیستم به مثابه ابرقدرت. مفهوم «سیستم تمامیت خواه»، که به وسیله گفتمان های ایدئولوژیک مسلط همه گیر شده است، در این مورد، مانند موردهای دیگر خود را بعنوان مفهومی سطحی و توخالی و ناتوان از درنظرداشت واقعیت شوروی، شیوه های مدیریتی اش و تضادهای اش که به تحول و دگردیسی (Transformation) جاری منجر شده، به نمایش می گذارد.

یک. رژیم کورپوراتیستی

منظورم از رژیم آن است که طبقه کارگر (که می بایست طبقه «فرمانروا» شود) آگاهی سیاسی وحدت بخش خود را از دست داده؛ هم بوسیله هدف سیاست هایی که توسط صاحبان قدرت دنبال می شود و هم بوسیله شرایط عینی رشد سریع شمار آنها در جریان صنعتی شدن شتابان. کارگران هر موسسه یا گروهی از موسسه های اقتصادی، که یک «شرکت تلفیقی» (Combinat)[2] را می ساختند، همراه با مدیریت و مدیران شان یک «بلوک» اجتماعی-اقتصادی را تشکیل می دادند و از جایگاه خود در سیستم دفاع می کردند. این «بلوک»ها در همه سطح ها در برابر هم می ایستادند: هنگام مذاکره ها (چانه زنی ها) میان وزارتخانه ها و شعبه های گاسپلن (Gosplan)[3] و در برخورد روزانه با موسسه هایی از شرکت های تلفیقی دیگر. سندیکاها که به سازماندهی کار (شرایط کار و اشتغال) و خدمات اجتماعی کارگران مربوطه فروکاسته شده بودند، جایگاه طبیعی خود را در این سیستم کورپوراتیستی یافته بودند.

کورپوراتیسم مورد بحث، در بازتولید و گسترش سیستم در کلیت خود، نقش قطعی ایفا می کرد. اینجا مساله بر سر یک جایگزین سازی (Substitution) مضاعف است: (1) اصل «میزان بازده» (Rentability) که در تحلیل نهایی تعیین کننده تصمیم گیری درباره سرمایه گذاری ها در سرمایه داری است و (2) بازار که در سرمایه داری کماکان تعریف کننده راه و روش تعیین قیمت ها است. کورپوراتیسم واقعیتی را تشکیل می داد که «برنامه ریزی» با غرض و مقصود خود آن را پنهان ساخته بود که عبارت بود از کسب مقبولیت برای «به اصطلاح منطق و عقلانیت علمی» مدیریت سیستم تولید در سطح اقتصاد کلان.

کورپوراتیسم بر بُعد منطقه گرایانه در مذاکره-چانه زنی میان بلوک های رقیب تاکید می کرد. این منطقه گرایی مبتنی بر اصل چندگانگی «ملی» (مانند یوگوسلاوی زمان تیتو)  نبود. مناسبات میان روسیه -که هم از نظر جمعیت و هم از نظر تاریخی ملت مسلط بود- با ملت های دیگر یک مناسبات «استعماری» نبود. بازتوزیع سرمایه گذاری ها و خدمات اجتماعی، که به زیان «روس»ها و به سود منطقه های پیرامونی عمل می کرد، این نکته را تایید می کند. از این لحاظ، مقایسه پوچ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (ا.ج.ش.س) را با یک سیستم «امپریال»، که بر «مستعمرات درونی» خود حاکم است، نمی پذیرم؛ علیرغم وجود احساس «تسلط» ملت روسیه (و حتی نخوت و تکبر برخی از شکل های بروز آن). شاید دولت های بالتیک زمانی بیاموزند که موقعیت ممتاز خود را بمثابه بخشی از ا.ج.ش.س با موقعیتی فرمانبردارانه و مطیعانه در چارچوب اتحادیه اروپا تاخت زده اند! پس از آن که قفقازی ها و ملت های آسیای مرکزی قدرت چانه زنی شان را، که بعنوان بخشی از ا.ج.ش.س از آن برخوردار بودند، از دست دادند، غربی ها به شیوه ای خشن بمثابه مستعمره با آنان برخورد خواهند کرد!

منطقه گرایی مورد بحث شامل منطقه های کوچکی با منافع مشترک (درون جمهوری هایی که متعلق به آنها بودند) می شد، که در یک سیستم جهانی -که استقلال آنها را تضمین می کرد- باید از آنها دفاع می شد؛ این استقلال در عمل همواره نابرابرتر از آن چیزی بود که گفتمان عقلانی سازی گسپلان مدعی آن بود.

دو. قدرت یکه سالارانه (Autocratic)

با انتخاب این مفهوم نباید نقد سیستم تضعیف شود، «غیبت دمکراسی» به راحتی قابل تشخیص است؛ چه دمکراسی نیابتی باشد (انتخابات در اینجا هیچ غافلگیری و عمل غیرمنتظره ای با خود همراه نداشت) چه به صورت مشارکتی باشد -آنگونه که انقلابیان سال 1917 تصور می کردند که سندیکاها و همه شکل های ممکن سازمان های اجتماعی زیر کنترل مرکزی دولتی قرار داشته باشند- و به این ترتیب شرکت در تصمیم گیری در همه سطوح ممنوع بود.

اما این واقعیت، توضیحی برای شبه مفهوم «تمامیت گرایی» ارائه نمی کند. قدرت یکه سالار در درون طبقه حاکم -یعنی نمایندگان بلوک های شرکت گرا (corporate)- وجود داشت. اما آنچه که در بیرون به چشم می خورد یکه سالاری ای بود که نقابی بر واقعیت قدرتی می زد که گویا مبتنی بر حل «مسالمت آمیز» درگیری های کورپوراتیستی از راه رعایت متقابل بود.

اینجا نیز مدیریت یکه سالارانه درگیری های مورد نظر به اجبار بُعدهای منطقه ای بخود گرفت. ساختار سیستم متشکل از هرمی از قدرت ها بود که مدیریت (همواره یکه سالارانه) منافع محلی تا مدیریت منافع در سطح اتحاد جماهیر شوروی را دربرمی گرفت. این بُعد منطقه ای، که گاهی (ولی نه الزما) «قومی» بود و امروزه چالش خطرناکی برای قدرت های مرکزی به شمار می آید، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و خطر فروپاشی یکایک جمهوری ها (در وهله نخست روسیه) را تسهیل کرد.

سه. نظم باثبات اجتماعی

قصد ندارم، خشونت بی اندازه ای را که همپای سازندگی سیستم شوروی بکار برده شد، نادیده بگیرم. این رفتار خشونت آمیز به گونه های متفاوتی بودند. درگیری اصلی بین مدافعان برنامه سوسیالیستی منشاء انقلاب، با «واقع گرایان» بود که اگر نه در حرف اما درعمل، برای «پیشی گرفتن» [از رقیب. م] از راه مدرن سازی-صنعتی شدن شتابان، اولویت مطلق قایل بودند. این درگیری پیامد پرهیزناپذیر تضادهای عینی ای بود که انقلاب با آن روبرو بود. «پیشی گرفتن» (یا دستکم کاهش فاصله) لازم بود، زیرا انقلاب کشوری «عقب مانده» را به ارث برده بود (البته من به جای «عقب مانده» کاربرد اصطلاح «سرمایه داری پیرامونی» را ترجیح می دهم) و بطور همزمان «چیز دیگری» (یعنی سوسیالیسم) را می ساخت. من بر این تضاد -که آن را نقطه مرکزی مسایل قرار داده ام و در پیوند با چیرگی بر سرمایه داری در مقیاس جهانی (گذار «درازمدت از سرمایه داری به سوسیالیسم جهانی») است- تاکید کرده ام و در اینجا به آن نخواهم پرداخت. نخستین قربانیان این امر بزرگ که منجر به توسل قدرت به خشونت شد، رزمندگان کمونیست بودند.

دومین گونه خشونت همراه با صنعتی سازی شتابان بود. برخی از وجوه این گونه از خشونت را می توان با خشونت به کار برده شده در ساختمان سرمایه داری در غرب مقایسه کرد که همراه بود با مهاجرت های توده ای از روستاها به شهرها و وضعیت فلاکت بار پرولترسازی مردم (منزل های تنگ و پرجمعیت و غیره). واقعیت آن است که ا.ج.ش.س این سازندگی را در رکورد زمانی -کمتر از چند دهه- در مقایسه با یک سده ای که در کشورهای مرکزی سرمایه داری صورت گرفت، انجام داد. این کشورهای اخیر از امتیاز موقعیت مسلط امپریالیستی خود و از گزینه امکان مهاجرت جمعیت «مازاد»شان به آمریکا بهره بردند. خشونت انباشت بدوی در ا.ج.ش.س از این دید، فجیع تر از جاهای دیگر نبوده است. برعکس، بدون تردید، صنعتی شدن شتابان در ا.ج.ش.س برای کودکان طبقه های توده های مردم امکان بهره وری از این تحرک گسترده اجتماعی را فراهم ساخت که چنین چیزی در سیستم های کشورهای مرکزی سرمایه داری که زیر سیطره بورژوازی بودند، امری غریب و ناآشنا بود. علیرغم همه چیزها، این «ویژگی» به ارث رسیده از هدف های اصیل سوسیالیستی بود که اکثریت طبقه زحمتکش و حتی کشاورزان «همبود شده» را جلب سیستم کرد، حتی اگر به شیوه ای مستبدانه.

افزون بر این نباید خشونتی را که از سوی سیستم مسلط جهانی سرمایه داری اعمال می شد، فراموش کرد: تجاوزهای نظامی، وحشیانه ترین شکل تهاجم نازیسم و محاصره اقتصادی.

سیستم شوروی، با همه تضادهای اش، موفق شد که یک نظم اجتماعی باثبات بنا کند که در دوران پس از استالینیسم در واقع پایدار باقی ماند. صلح اجتماعی، به بهای تعادل در اعمال قدرت (هر چند هنوز مستبدانه)، بهبود شرایط مادی و رواداری در برابر اختلافات «غیرمجاز» به دست آمد.

مسلما، ثباتی از این نوع مقدر به «جاودانی» بودن نیست، اما این نکته در مورد همه سیستم ها، علیرغم گفتمان ایدئولوژیک شان (اعم از «سوسیالیستی» یا «لیبرال» سرمایه داری) صدق می کند. ثبات شوروی نقابی بر تضادها و محدودیت های سیستم می کشید که جمع بستی بود از دشواری آن در گذر از شکل های گسترده انباشت به شکل های فشرده و متمرکز و همچنین دشواری آن در خروج از یکه سالاری و ممکن ساختن دمکراتیک سازی مدیریت سیاسی آن. اما این تضاد می توانست راه حلی در «فرگشت» (ٍEvolution) به سمت آنچه که من «چپ میانه» نامیده ام، پیدا کند: گشایش فضای بازار (بدون آن که شکل های حاکم مالکیت جمعی را به چالش بکشد) و دمکراتیزه سازی. شاید مقصود گورباچف، که تلاش شکست خورده -و در بسیاری جهات ساده انگارانه-اش، رژیم را از سال 1990 به بعد از «سمت راست» واژگون ساخت، نیز همین بود.

چهار. جداسازی اقتصادی سیستم شوروی

سیستم تولید شوروی به میزان زیادی به صورتی کارآ از سیستم مسلط جهانی سرمایه داری جدا بود. منظورم این است که دلیل تصمیم گیری های اقتصادی صاحبان قدرت (سرمایه گذاری ها و قیمت گذاری ها) متاثر از خواست ادغام «آشکار» در جهانی شدن نبود. به برکت این جداسازی سیستم توانست به سرعت پیشرفت کند.

این سیستم اما «به تمام و کمال» مستقل از «باقی جهان (سرمایه داری)» نبود. هیچ سیستمی قادر به آن نیست و تعریف من از مقوله جداسازی، معادلی برای «یکه سالاری» نیست. از راه درهم آمیزی در سیستم جهانی، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی جایگاهی «حاشیه ای»، عمدتا بعنوان صادرکننده مواد خام، اشغال کرد.

پنج. ابرقدرت نظامی و سیاسی

اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از طریق موفقیت ها و نه شکست در ساختمان اش، موفق شد که خود را به رتبه یک ابرقدرت نظامی بالاکشد. این ارتش شوروی بود که بر نازی ها پیروز و پس از جنگ، در زمانی کوتاه موفق به پایان بخشیدن به انحصار هسته ای و بالیستیک ایالات متحد شد. این پیروزی ها منشاء حضور سیاسی اتحاد شوروی در صحنه جهانی دوران پس از جنگ است. به علاوه، قدرت شوروی از اعتبار پیروزی اش بر نازیسم و نیز از منزلت «سوسیالیسم» بهره برد؛ «سوسیالیسمی» که این قدرت ادعای تبلورش را علیرغم توهماتی درباره واقعیت این «سوسیالیسم» (که گاه «سوسیالیسم واقعا موجود» خوانده می شد) داشت. اتحاد شوروی با بهره جویی «معتدل» از این امر، برخلاف ادعاهای تبلیغاتی ضد شوروی، قصد «صادر کردن انقلاب» و یا «فتح» اروپای غربی (انگیزه نادرستی که واشنگتن و بورژوازی اروپای غربی برای قبولاندن ناتو از آن استفاده کردند) را نداشت. اتحاد شوروی اما قدرت سیاسی (و نظامی) خود را برای آن به کار گرفت تا امپریالیسم مسلط را از کشورهای جهان سوم به عقب نشینی وادارد و یک فضای خودمختاری حاشیه ای برای طبقه های حاکم (و خلق های) آسیا و آفریقا بگشاید که آن نیز با فروپاشی ا.ج.ش.س از دست رفت. تهاجم نظامی سرکردگی طلبانه ی ایالات متحد با خشونتی که از سال 1990 شاهد آن ایم، تصادفی نیست. حضور شوروی از 1945 تا 1990 یک نظم «چندقطبی» را به دنیا تحمیل می کرد.

شکل های جدید سرمایه داری در روسیه

من مقوله های به کار رفته در عنوان این بخش را آگاهانه به کار برده ام تا از مقوله «نولیبرالیسم» پرهیز کنم. هدف از این اصطلاح که من آن را مانند دیگر اصطلاح ها به کار می برم، چون از سوی گفتمان حاکم تحمیل شده اند، عبارت بوده است از جلوگیری از هر تفکر جدی ای، زیرا تنها یک سخنوری ایدئولوژیک مبهم است. «نولیبرالیسم»، یا بصورتی عام تر، لیبرالیسم، هم در باختر و هم در خاور، هنگامی که شکست آن پذیرفته می شود، به پرسش کشیده می شود. درواقع «لیبرالیسم» برای «سرمایه داری عملا موجود» همان چیزی است که گفتمان «سوسیالیستی» برای  «سوسیالیسم عملا موجود» بود، یعنی یک ابزار ایدئولوژیکی برای از بین بردن تجزیه و تحلیل مسایل حقیقی. «لیبرالیسم» همه چیز را (بدون تعریف مقوله ها) یکجا وعده می دهد: «کارآیی»، «دمکراسی»، «صلح» و حتی عدالت اجتماعی! اجرای سیاستی که به نام آن صورت می گیرد، چیزی جز ضد این ها را با خود همراه ندارد: یعنی رکود (و در برخی موردها حتی پسرفت)، وخامت وضعیت دمکراسی (و یا حتی تقویت یکه سالاری ها)، جنگ دایم و افزایش نابرابری. اما گویا این ها خیلی مهم نیست و از اما می خواهند که هنوز «بردبار» باشیم…

فروپاشی سیستم شوروی، که به وسیله پوپولیسم (عوام گرایی) جهان سوم و فرسودگی فعالیت سوسیال دمکراسی در غرب تقویت شد، به پیروزی به اصطلاح ایدئولوژی لیبرالی و پشتیبانی بزرگی از گفتمان اش منجر شد. این هم شامل روسیه و هم جاهای دیگر می شود. البته من به این توهّم اشاره کردم که مطابق این شعار که «آلمان و ژاپن هر دو جنگ را باختند اما صلح را بردند»، گفته می شود که روسیه نیز به برکت لیبرالیسم، دست به یک مدرن سازی شتابان و (سرانجام) موثر دمکراسی خواهد زد. اما گویا فراموش می کنیم -یا خود را به فراموشی می زنیم- که هدف واشنگتن عبارت از تولد دوباره یک روسیه توانمند (و همانطور یک چین توانمند)، حتی اگر سرمایه داری باشند، نیست، بلکه تخریب آنها است.

آیا پانزده سال اصلاحات منجر به آن شده که در روسیه یک سیستم سرمایه داری ساخته شود که قادر باشد کشور را «ثبات» بخشد و بصورتی کارآ به راه وعده های لیبرالیستی بکشاند؟ واقعیت ما را ناگزیر می سازد که پاسخ منفی بدهیم: ا.ج.ش.س فروپاشیده است، و روسیه زیر خطر فروپاشی قرار دارد، هیچیک از نهادهای موجود آن (نه موسسه های خصوصی آن و نه دولت آن) قادر به آن است که به سرمایه گذاری های لازم جهت بهبود کارآیی سیستم تولیدی دست زند (بلکه برعکس شاهد سرمایه گذاری شدید منفی هستیم) و ویرانگری سیستماتیک دستاوردهای مثبت سیستم شوروی (بویژه در پهنه آموزشی) نشان از یک «آینده درخشان» ندارد. به دشواری می توان تصور کرد که سیستمی با چنین مشخصاتی بتواند «ثبات» ایجاد کند، بدون آن که تثبیت آن برای مدتی به معنای نابسامانی و ناتوانی کامل نباشد.

در واقع این شکل های جدید سرمایه داری در روسیه، مشخصات یک سیستم شوروی را که به مرحله حادی از زوال رسیده، بیش از آن که کاهش دهد، افزایش بخشیده است.

یک. ادغام روسیه نوین به مثابه حاشیه کوچکی از سیستم سرمایه داری امپریالیستی معاصر

روسیه ی «باز» نه تنها «صادرکننده مواد خام» (در وهله نخست نفت) است، بلکه به احتمال، بیش از آن هم نخواهد شد. سیستم های تولید صنعتی و کشاورزی آن دیگر نه از توجه مقامات دولتی برخوردار بوده و نه برای بخش خصوصی ملی و نه سرمایه خارجی جالب توجه است.

سرمایه گذاری هایی که شایسته چنین نامی باشند و امکان پیشرفت را فراهم سازند، صورت نگرفته و آنها تنها به بهای بدتر شدن زیرساختارهای شان به زندگی خود ادامه می دهند. توانایی نوآوری فنآورانه و کیفیت عالی آموزشی، که در سیستم شوروی شالوده آن نوآوری را تشکیل می داد، بصورت سیستماتیک ویران شده است.

چه کسی مسئول این پسرفت های شدید است؟

نخست طبقه حاکم جدید، که پاره بزرگی از آن از طبقه حاکم سابق شوروی برخاسته و بی شک با بهره جویی از خصوصی سازی و چپاول گری بصورتی افسانه ای ثروتمند شده است. تمرکز این طبقه نوین افزون بر این به مقیاسی خارق العاده رسیده، بگونه ای که مقوله «الیگارشی» به درستی برازنده آن است. شباهت آنها با الیگارش های آمریکای لاتین بی شک دقیق  و بجا است. این طبقه ثروت فزاینده خود را مدیون سه منبع است: درآمدهای حاصل از فروش نفت (که وابسته به مناسبات جهانی است، یعنی بهای بالا یا پایین نفت خام)، بلعیدن صنعت ها (خصوصی شدن کارخانه های صنعتی به منظور ایجاد شالوده ای برای تولیدی کارآ و رشدیابنده نیست، بلکه به این دلیل است که الیگارش ها از راه اضمحلال آنها بقای خود را تضمین کنند) و حق حساب گیری بخاطر گشایش بازارهای داخلی برای واردات. رانت خواری و حق حساب گیری هنوز هم تعریف کننده یک بورژوازی کمپرادور هستند و نه یک بورژوازی «ملی».

امپریالیسم از این مساله سود برده و از سقوط کشورها به رتبه یک حاشیه بی اهمیت پشتیبانی می کند. در اساس ایالات متحد آمریکا برنامه دارد که روسیه و دیگر جمهوری های ا.ج.ش.س سابق را به رتبه یک حاشیه  بی اهمیت صنعت زدایی شده  ودر نتیجه بی رمق تنزل مقام دهد. به عبارت دیگر می خواهد شرق سابق (ا.ج.ش.س و اروپای شرقی) را «آمریکای لاتینی» کند. شیوه ها بسته به هر مورد متفاوت است و شامل ویرانگری تمام و کمال در کشورهای با سابقه انقلابی (مانند روسیه و یوگوسلاوی) تا شکل ملایم تر مطیع سازی در اروپای شرقیِ «محافظه کار» (مانند لهستان، مجارستان و غیره) می شود.

در چارچوب این دورنمای مشترک قدرت هایی که در ایالات متحد آمریکا و اروپا هستند، مسلما می تواند رقابتی معین میان شریکان متفاوت سه گانه امپریالیستی پدید آید. چه کسی بیش از همه از این «آمریکای لاتینی» کردن سود می برد؟ ایالات متحد آمریکا یا اروپا (ی غربی)؟ بر اساس توافق جاری، اروپای شرقی در اصل به آلمان و روسیه و ایالات متحد سپرده شده است. وظیفه «مدیریت» این سیستمِ در اساس نامتقارن به گردن ناتو (زیر نفوذ مسلط ایالات متحد)، سازمان جهانی تجارت و بروکسل (که گزینه های لیبرالی آن تنها در خدمت تقویت سازمان جهانی تجارت اند) نهاده شده. واقعیت آن است که مدیریت مسئولیت هایِ سیاسی امپریالیسم گروهی، سرشار از تضادهایی است که من در جای دیگری آن را تحلیل کرده و در اینجا دیگر به آن نمی پردازم. در چارچوب این مدیریت، توان اروپایی/آمریکایی رقابت گری در کار است، و از این لحاظ واشنگتن کارت های زیادی برای بازی دارد، که نمی توان بر آنها چشم فروبست؛ از آن جمله اند گزینه آتلانتیک گرایی خلل ناپذیر لندن و نیز طبقه های از لحاظ سیاسی نوکرصفت شرق اروپا. اروپا فرصت ایجاد نزدیکی به روسیه، که مطمئنا استقلال آن را در برابر موضعگیری برتری طلبانه ایالات متحد آمریکا می توانست تقویت کند، از دست داد.

رشد انفجارگونه ثروت الیگارشی، منجر به ایجاد یک «طبقه متوسط» جدید شده است که بعنوان «روس های نوین» شناخته می شوند. شغل این افراد، به تمامی غیرمولد است و از محل هزینه های الیگارش ها تامین می شود، در حالی که طبقه متوسط پیشین، متشکل از کارشناسان حرفه ای و مهندسان، که در کل بسیار آموزش دیده تر و مسلما تولیدکننده تر بودند، به طبقات پایینی و قربانیان این تحول سرمایه داری کمپرادوری پیوسته اند.

گفتمان لیبرالی مبنی بر این که «برندگان» سیستم، آموزش دیده ترین و مبتکرترین افراد و «بازندگان» «غیرمولدترین» کارگران اند، از پس یک آزمون جدی برنمی آید. «بازندگان» در واقع آنانی هستند که در روسیه نوین در بخش تولیدی کار می کنند.

دو. قدرت خودکامه غیرمسئول

شکل های سرمایه داری روسیه ی نوین مانع هر گونه پیشرفت دمکراتیکی هستند.

خودکامگی در اینجا دیگر «بازمانده ای از گذشته» نیست، بلکه شکل ضرور موجودیت قدرت الیگارشی کمپرادور است. قانون اساسی جدید سال 1993 در خدمت به این الیگارشی یک رژیم ریاست جمهوری را مستقر کرد که اختیارات دوما (پارلمان انتخاباتی) را به حد صفر رساند. همان گونه که می دانیم، حکومت های غربی تظاهر به چشم پوشی به این مساله کرده و اتهامات خود را در رابطه با کاستی های دمکراسی تنها برای استفاده علیه رژیم هایی که برضد لیبرالیسم مقاومت می کنند، نگهداشته و دیکتاتوری هایی را که به آنها خدمت می کنند، می پذیرند.

وجه تمایز خودکامگی جدید در مقایسه با گونه قدیمی آن در جای دیگری نهفته است، یعنی در خصلت نامسئولانه قدرتی که اعمال می کند. خودکامگی در خدمت الیگارشی قرار دارد و در نبرد دسته بندی (کِلان)های مختلف شرکت دارد و بخوبی می داند چگونه دستمزد این خدمتگزاری را دریافت کند. در واقع این خودکامگی به خدمت سرمایه خارجی جهانی انحصارچندگانه (oligopoly) درآمده، و بی چون و چرا دستورهای صادر شده توسط سازمان جهانی تجارت، صندوق بین المللی پول و حتی ناتو را اجرا می کند.

درگیری هایی که پوتین اخیرا با الیگارش های معینی داشت، هیچ تغییر اساسی در سازمان این سیستم ایجاد نکرده است. هدف های پوتین محدود باقی ماندند: پیش از هر چیز تقویت مواضع دسته بندی الیگارش های پترزبورگی (یعنی موکلین رییس جمهور جدید) به زیان آنهای دیگر، و سپس -شاید- «بخردانه سازی» سیستم، به وسیله جداسازی آشکار بروکراسی دولتی خودکامه وابسته به ریاست جمهوری از طبقه ای که از خدمت کردن به آن هرگز دست برنداشته است. هر یک نقش خود را بازی می کند، اما همه بخشی از یک بازی اند.

آیا «مردم روسیه» مسئول این سقوط اند؟ مسلما تا درجه معینی، به دلیل بسر بردن در پریشانی تمام و کمال پس از درهم شکستن خشن موسسه های شوروی (که گاه مانند نمونه نخستین پارلمان منتخب، با شلیک توپ ها ویران شدند!). حزب های نوین سیاسی فاقد پایگاه اجتماعی و ایدئولوژیکی ای بودند که به آنها اجازه ظهور بر پایه این موجودیت را بدهد. «راست»های نوین که در عمل محدود به باندهای غیرمسئولی اند که از سیستم پیشین سرچشمه گرفته اند، بی شک با سخن پردازی های عوامفریبانه -که توسط رسانه های فاسدی که در خدمت شان اند، تقویت می شود- پیروزمندانه عمل کرده اند. قصه های آنها ، با توجه به افکار عمومی در کل هوشمندانه، که نشان از سیاسی شدن قابل ملاحظه ملت روسیه دارد، دیگر کاربرد سریعی ندارد. ازینرو راست نوین به سرعت خود را در اسارت پشتیبانی از قدرت بروکراتیک خودکامگی جدید بازیافته. واقعیت آن است که حزب کمونیست علیرغم امیدی که اقلیتی بزرگ از رای دهندگان (تقریبا 50%) به آن داشت، نمی دانست که خود را چگونه بازسازی کند (و از میراث اعمال قدرت مستبدانه دور شود) و یا حتی در برابر فشار دیکتاتوری جدید دوام بیاورد. برعکس، این حزب استقرار آن [دیکتاتوری نوین. م] را از طریق امضا زدن زیر قانون اساسی جدید، سهولت بخشید. سپس کوشید بزدلی احمقانه و اشتباه بزرگی را که مرتکب شده بود، به فراموشی سپرد؛ از این طریق که یک خط مشی دوپهلوی «ملی گرایانه» در پیش گرفت. اما حزب های جنینی آلترناتیو چپ نتوانستند توانایی خود را در تضعیف برنامه های الیگارشی نشان دهند و به سرعت به برج های عاج [نویسنده از نمازخانه های کوچک روشنفکرانه نام برده که ترجمه بهتر فارسی آن برج عاج است. م] روشنفکری خود، به دور از قشرهای مردمی، عقب نشستند.

سه. کورپوراتیسم مخدوش و ضعیف شده

سندیکاها که با حزب کمونیست رو به زوال و از برّایی افتاده روبرو بودند، می توانستند قطب موثر مقاومت را ایجاد کنند، چرا که آنها از احترام و پشتیبانی هموندان خود که شمارشان سر به میلیون ها می زند، دستکم در طول 12 سال، برخوردار بودند.

اشتباه بزرگ رهبران سندیکاها آن بود که چنین می انگاشتند، کورپوراتیسم پیشینی که آنها را احاطه کرده بود، «بقای» آنها را می توانست تضمین کند. حقیقت آن است که وضعیت عینی به این خطای داوری و دورنمایی دامن زد. در اکثر موردها مدیران و افرادی که در جایگاه مدیریتی بودند در موسسه های محاصره شده در سیستم نوین قدرت الیگارشی، در نبرد روزمره برای بقای تولید «در کنار کارگران شان» باقی ماندند. برخی از نظریه پردازان سوسیال دمکرات به این توهم دامن زدند که ایجاد ترکیب سه نفره پیشنهادی آنان (متشکل از کارگران، سندیکاها و دولت) نوعی «سازش تاریخی» مثبت را ممکن می سازد. این نظریه پردازان، دیرهنگام از راه رسیدند -سوسیال دمکراسی در غرب در آن هنگام تبدیل خود به لیبرالیسم را اعلام کرده بود- و به اندازه کافی آگاهی به این نکته نداشتند که مدل سرمایه داری پیرامونی، که در روسیه در حال ایجاد شدن بود، مانع هر نوع شکل «اجتماعی» خودمدیریتی بود.

بزدلی رهبری سندیکاها و توهماتی که دچارش بودند، مانع نبردهای اجتماعی در اینجا و آنجا (اعتصابات پرشمار) و پس نشاندن قدرت در موردهایی نشد؛ مانند نمونه مقاومت کارگران راه آهن که تهدیدی فلج کننده برای کشور بود. البته این مبارزه ها در تجدیدنظر در شیوه های مبارزاتی رهبری سندیکاها موفق نشدند و اندک تلاش های گروه های «چپ نوین» برای تجدید حیات زندگی کارگران بر پایه مستقل و نوین سندیکایی، به چیزی جز تک پیروزی هایی نیانجامید.

این ترکیب از عامل های نامساعد، شالوده زوال سازمان سندیکایی در سال های اخیر را تشکیل داد. فروپاشی خدمات اجتماعی، که سندیکاها در سیستم شوروی آن را اداره می کردند، به نوبه خود در این ازخودبیگانگی نقش بازی کرد.

چهار. منطقه گرایی خارج از کنترل

منطقه گرایی شدیدِ شوروی رو به کهنسالی، وارد مرحله ای از زوال ویران گرانه شد. پیشترها، منطقه گرایی کنترل می شد، نه الزاما به وسیله قدرت دولتی، بلکه پیش از هر چیز به وسیله توجه مسئولانه یکه سالاری شوروی در پذیرش سازش های ضرور.

دسته بندی های یکه سالاری نوین غیرمسئولانه، سوءاستفاده از منطقه گرایی را برای هدف های کوتاه مدت خود مفید می دانند. در برخی موردها این گرایش منفی بسیار پیشرفته است، مانند آنچه که نمونه چچن اثبات می کند.

البته نمی توان بر این نکته چشم بست که در منطقه های معینی، بویژه در منطقه های «غیرروسی» فدراسیون روسیه، مساله های جدی ای وجود داشتند که منتظر پاسخ گویی بودند. تردیدی نیست که «نیروهای خارجی» از جمله ایالات متحد آمریکا و هم پیمانان اسلامی آن در نمونه چچن کوشیدند از این مشکلات سوءاستفاده کنند. ولی مسئولیت وخیم شدن وضعیت به گردن مسکو است. اکثریت بزرگی از مردم چچن فراخوان های تجزیه طلبانه «اسلام گرایان» را رد کردند. صاحبان قدرت در روسیه پشتیبانی خود از این اکثریت را دریغ کرده و آگاهانه تصمیم گرفتند که با کارت «مداخله نظامی» بازی کنند، بدون آن که به پیامدهای این تصمیم اندیشیده باشند. آشکارا این وضعیت، فرآورده یک حسابگری میان مایه از سوی دسته بندی های الیگارشی (مثلا در رابطه با مسیر لوله های نفت دریای خزر) و بروکراسی دولتی (برای بازسازی «وحدت ملت روسیه» و پشتیبانی «بی قید و شرط» از آن در رویارویی با «دشمنان خارجی و منطقه ای») بود.

می دانیم ترورهایی که در مسکو و جاهای دیگر صورت گرفت، و ثابت نشده که دست چچنی ها در کار بوده، کارکردی شبیه به 11 سپتامبر را داشته که آن گونه که می دانیم، مورد سوءاستفاده دستگاه اداری بوش قرار گرفت.

از این لحاظ هم بنظر نمی رسد که دستگاه دولتی پوتین از ادامه اشتباهات یلتسین دست کشیده باشد. دومین جنگ چچن که پوتین به آن دست زد، با همان شکست نخستین جنگ روبرو شد و از سوی دو رییس جمهور بعدی به همان سبک مورد «سوءاستفاده» قرار گرفت. اصلاحات سازمان منطقه ای قدرت ها را می توان به اعتبار پوتین نوشت که برای پایان بخشیدن به زبانه کشیدن شعله منطقه گرایی طرح ریزی شده بود. واقعیت آن است که این اصلاحات کماکان زیر سلطه اصول یکه سالارانه است (دوبرابر شدن فرمانداران برگزیده، بوسیله نوعی بخشداران گمارده شده) و از تکیه کردن به مردمی که درگیر این مساله اند سرباز می زند (که البته تن به این خطر می دهد که ظرفیت مقاومت آنان را در برابر فشار الیگارش ها تقویت کند). ازین رو اصلاحات انجام شده، به درد ارائه راه حل های درست برای درگیری های آشکار و نهان نمی خورند.

پنج. محو شدن روسیه از صحنه بین المللی

از آن پس روسیه جایگاهی پایین رتبه در G هفت و اکنون G هشت (یا G هفت و نیم) دارد. به این ترتیب روسیه دیگر یک نقش آفرین فعال در کارکرد توازن جهانی نیست. آنگونه که آشکار است، این کشور قدرت نظامی قابل توجه خود را، که در رابطه با تجیهزات اتمی و موشک های قاره پیما دومین جایگاه را در جهان دارد، حفظ خواهد کرد، هرچند تضعیف سازمان نظامی اش، موجب این نگرانی است که نتواند در موقع لازم از این زرادخانه بصورت کارآ استفاده کند؛ مثلا در صورت تجاوز از سوی ایالات متحد.

نیازی به گفتن نیست که این محو شدن روسیه [از صحنه بین المللی. م] مشکلی برای آینده سیستم جهانی است. روسیه سرانجام به کدام «اردوگاه» خواهد پیوست، اگر اختلافات سیاسی میان برخی کشورهای اروپایی (مانند فرانسه و آلمان) از یک سو و ایالات متحد آمریکا از سوی دیگر، به شکاف در آتلانتیک گرایی -که کماکان زیر فرماندهی امپریالیسم جمعی سه گانه است- بیانجامد؛ یا اگر درگیری با کشورهای معینی از جنوب (مانند چین یا حتی هندوستان، ایران یا کره شمالی) تشدید شود. در کوتاه مدت مسلما این پرسش مطرح نخواهد بود. اروپا علیرغم دندان قروچه رفتن های برخی ها، آتلانتیکی باقی خواهد ماند. حتی وقتی که روسیه مانند چین با فرانسه و آلمان متحد شد تا به واشنگتن چک سفید برای مداخله نظامی در عراق داده نشود، این ژست گیری موجب «تغییر ائتلاف ها» نشد. مسکو علیرغم یک مقاومت معین (متعادل) کماکان اسب گاری آمریکایی ها است. واشنگتن از این لحاظ دچار اشتباهی نشد و محکومیت شدید خود را تنها متوجه فرانسویان کرد. فشاری که به وسیله حضور نظامی ایالات متحد آمریکا در آسیای مرکزی و قفقاز اعمال می شود، استقرار اخیر ایالات متحد در گرجستان و دستکاری هایی چون تهدیدهای اسلامی، تا کنون در دورداشتن روسیه از بازی بزرگ بین المللی موفق بوده است.

روسیه می تواند برنامه ایالات متحد را -که هدف آن فروکاستن اقتصاد روسیه به سطح یک پیرامونی کم اهمیت و زیردست است- به شکست بکشاند. اگر روسیه نقش فعالی در زنده شدن یک «جبهه جنوب» از جمله با چین بازی می کرد، می توانست این کار را بکند. ولی روسیه نه برای پیمودن چنین راهی، بلکه درست برعکس آن تصمیم گرفت. محاسبات روسیه بر این توهّم استوار است که تنها ائتلاف با ایالات متحد آمریکا می تواند مانع فعالیت های توسعه طلبانه چین در سیبری و آسیای مرکزی شود. از این طریق روسیه در عمل امکان موفقیت طرح ایالات متحد را تقویت می کند که هدف آن، منزوی ساختن بزرگترین رقیب بالقوه خود، یعنی چین است. باور ندارم که روسیه پاداش مناسبی برای این «خدمت» دریافت خواهد کرد، برعکس معتقدم که به زوال آن شتاب خواهد بخشید.

با این حال این واقعیت برجا می ماند که همه این توازن ها (و یا عدم توازن ها) که به سود ایالات متحد آمریکا هستند، شکننده باقی می مانند و شکست حتمی مداخله این کشور در عراق دیر یا زود آن را به زیر سوال خواهد کشید.

آیا دیپلماسی روسیه جایگاه خود را با این ترتیب جدید کارت ها بازخواهد یافت؟ من پسان تر به این مساله که یکی از مهم ترین بُعدهای ساختن یک جایگزین برای جهانی شد لیبرالی آمریکایی است، بازخواهم گشت.

شش. زوال ایدئولوژیک

ایدئولوژی شوروی از سخن پردازی ظاهرا «سوسیالیستی» خوراک می گرفت. قدرت شوروی، حتی به صورت به شدت توخالی شده، می دانست که مشروعیت اش را از انقلاب 1917 می گیرد. این نکته همزمان گیج کننده و مضحک است. اما فاصله میان این سخن پردازی و واقعیت شوروی، بزرگ تر از فاصله میان گفتمان «لیبرالی» و سرمایه داری عملا موجود نبود و همانگونه که شمار نسبتا زیادی از مردم عادی، از گفتمان لیبرالی -علیرغم فاجعه اجتماعی که واقعیت آن را همراهی می کرد- پشتیبانی می کردند، جای شگفتی نیست که گفتمان «سوسیالیستی» نیز تا پایان باورمندان خود را داشت.

یکه سالاری نوین الیگارشی می بایست گفتمانی را بر ضد گفتمان شوروی بپذیرد، ولی نمی داند که چه چیزی را جایگزین آن کند. قصه هایی درباره کارآیی اقتصادی و دمکراسی، هر چند در اروپای غربی ممکن است معتبر باشند، اما در روسیه از اعتبار برخوردار نیستند. ازینرو گفتمان «میهن پرستانه» آخرین امید این قدرت است که اکنون در سه کنج گیر کرده. این سخن پردازی در خدمت آن است که مشکلات واقعی (مانند نابرابری اجتماعی، نابودی دستاوردهای 1917، ناکارآیی مدیریت جدید اقتصادی و از دست رفتنن نقش بین المللی کشور) را از این راه لاپوشانی کنند که گویا «تمامی کشور پشت رهبران اش متحد شده»، که بطور ضمنی دلالت بر این دارد که این رهبران در برابر سرمایه جهانی شده حاکم «مقاومت» می کنند.

من در اینجا به این نتیجه می رسم که این گفتمان کمپرادور-بورژوایی بسیار شبیه گفتمان طبقه های حاکم با گونه های مشابه تحول در جاهای دیگر، در آسیا و آفریقا، است. همه طبقه های کمپرادور که بر پیرامونی های معاصر حاکم اند، می کوشند چهره ای «میهن پرستانه» به خود بگیرند، هر چند که خودشان مسئول انحطاطی هستند که ملت های شان از آن رنج می برند و در واقع، تنها تسلط («بیگانه») سرمایه بین المللی را آسان می سازند.

میهن دوستی به مفهوم مثبت آن در روسیه، و نیز هر جای دیگر، با توجه به چالش های جهانی شدن لیبرالی آمریکایی، ضروری تر از هر زمان دیگری است؛ البته اگر این میهن دوستی بمثابه عنصری مثبت در ساختمان یک تحول خودپو درنظر گرفته شود، که در خدمت همه طبقات زحمتکش باشد، و نه بعنوان لفاظی عوامفریبانه و نیرنگ آلود، آن گونه که در گفتمان قدرت نوین روسیه است.

واقعیت آن است که گفتمان ایدئولوژیکی قدرت نوین روسیه نفوذ واقعی در میان مردم ندارد. گواهی بر این مدعا ضرورت فزاینده در استفاده از انتخابات است که در مقیاس گسترده آشکارا در آن تقلب می شود. به عبارت دیگر: ما با قدرتی سر و کار داریم که فاقد مشروعیت و اعتبار است و یا شاید این سرمایه داری نوین روسی در یافتن مرکز جاذبه ای که بتواند پیرامون آن، قدرت خود را ثبات بخشد، ناتوان است.

ضعف اپوزیسیون در گفتمان ایدئولوژیک آن رخ می نمایاند. رهبران حزب کمونیست پیرامون گفتمان «میهن پرستانه»ی قدرت گردآمده، بدون آن که به آن محتوای دقیقی ببخشند؛ شبیه آنهایی که در کشورهای اسلامی، در معرض «تهدید» موج اسلام گرایی سیاسی، می کوشند بر حریفان شان در زمینه برگزیده شده توسط آنان پیشی بگیرند، با این گمان که به این شیوه می توانند نیروی جاذبه حریفان را دفع کنند. دیگران متوسل به «اروآسیاگرایی» می شوند -یعنی نوعی ملی گرایی که هم ضدآمریکایی و هم ضداروپایی است- و نزدیکی به آسیا (چین، هند و ایران) را توصیه می کنند. این نزدیکی می تواند مسلما یکی از پیش شرط های تشکیل جایگزینی برای جهانی شدن باشد. ولی نیازی به یک مشروعیت شبه ایدئولوژیک شک برانگیز نیست که تنها از پشتیبانی از یک کل گرایی مدرن گرایانه، به دلیل منشأ «غربی» آن، فاصله می گیرد، و به همین دلیل تا کنون توسط واقعیت سیستم امپریالیستی، که مرکز آن غرب مذکور است، کژنما شده.

شکی نیست که دیدگاه های جدی آلترناتیو، که از نقد شوروی گرایی توسط چپ سرچشمه گرفته اند و می خواهند امر بازسازی سوسیالیستی را به پیش برند، در روسیه زمینه مناسبی خواهند یافت. اما چاره دیگری جز پذیرش این نکته نمی ماند که این دورنماها از دایره روشنفکری چپ خارج نشده و تاثیری بر مردم نگذاشته اند.

آیا در روسیه امروز آلترناتیو ارزنده ای وجود دارد؟

تصویری که من از روسیه در صفحه های پیشین ارائه دادم، ممکن است در رابطه با آینده این کشور بسیار بدبینانه به نظر آیند. ولی در واقع شکست سرمایه داری نوین روسی و ناتوانی اش در ایجاد شرایط ثبات بخشی، برعکس می بایست دلیلی برای خوش بینی باشد. گاهی در مسکو گفته می شود که روسیه، مانند شب پیش از انقلاب 1917، آماده برای یک انقلاب و یا یک دگردیسی بنیادی است، که سمتگیری تحولات کنونی را تغییر خواهد داد. اما با چه دورنماهای محلی و سراسری؟ تحت چه شرایطی؟

اصل های بنیادینی که برپایه آنها جایگزینی برای سیستم کنونی جهان باید برپا شود، ساده، روشن و در واقع تا حد زیادی پذیرفته شده اند.

در برنامه های درونی («ملی»): (یک) «اقتصادی درهم آمیخته»،  که از یکسو وسیله هایی در اختیار دولت قرار می دهد که به کل تحولات سمت ببخشد و از سوی دیگر برای پشتیبانی از ابتکارها، به بخش خصوصی و بازار حاشیه سود درخوردی می بخشد؛ (دو) نهادینه کردن مذاکره بر سر تعرفه ها میان کارگران، کارفرمایان و دولت؛ (سه) ایجاد دمکراسی نیابتی از راه پشتیبانی از ابتکارها در زمینه دمکراسی مشارکتی.

در سطح جهانی: (یک) سازماندهی مذاکره هایی بر سر شکل های مدیریت اقتصادی (بازرگانی، جریان های سرمایه، انتقال فنآوری، مدیریت ارزی) بر شالوده به رسمیت شناختن گوناگونی منافع و نابرابری شریکان؛ (دو) به رسمیت شناختن اصل حق حاکمیت ملت ها، که بوسیله پشتیبانی از پیشرفت دمکراتیزه شدن، شالوده های جهان سیاسی چندقطبی، تقویت می شود.

کاربست این اصل ها، شروع مرحله آغازین یک راه «گذار درازمدت به سوسیالیسم جهانی» است.

بدیهی است که این اصل های بسیار عام معتبر برای همه (چین، روسیه، آلمان یا کنگو)، تنها هنگامی مصداق پیدا می کنند که در عمل چنان به کار بسته شوند که گوناگونی وضعیت عینی را درنظر بگیرند.

برای روسیه این به معنای آن است که:

(یک) دولتی کردن دوباره شرکت های بزرگ، بویژه در بخش نفت و انرژی (یعنی مالکیت زدایی از الیگارشی)؛

(دو) اختراع شکل های نوین مدیریت مشترک (کارگران و رهبران) شرکت های صنعتی و بازرگانی، مستقل از آن که این شکل ها عمومی (دولت، همبودها، تجمع های کارگری) یا خصوصی باشند؛

(سه) تجدید حیات و تقویت خدمات اجتماعی دولتی، امور آموزشی (که در ا.ج.ش.س از استاندارد بالایی برخوردار بود) و پژوهش دانشی و فنآورانه؛

(چهار) فسخ قانون اساسی 1993 و استقرار یک قانون اساسی دمکراتیک اصیل توسط یک مجمع بزرگ برگزیده شده؛

(پنج) پشتیبانی از شکل های مداخله مردمی و دمکراسی مشارکتی؛

(شش) آغاز مذاکره های جامع میان جمهوری های سابق ا.ج.ش.س تا امکان ایجاد یک فضای اقتصادی و سیاسی منطقه ای فراهم گردد، که خودگردانی شریکان را درنظر گرفته و قادر به برقراری پیوندهای متقابل به سود همگان باشد؛

(هفت) بازسازی قدرت نظامی روسیه (تا زمانی که ایالات متحد آمادگی پیروی از یک خلع سلاح عمومی را داشته باشد)؛

(هشت) دستیابی به موافقت نامه های بازرگانی، فنآورانه و مالی که ایجاد یک «اروپای بزرگ» از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام را بنیاد نهد؛

(نه) طرح یک سیاست خارجی فعال و مستقل (بویژه در برابر سیاست ایالات متحد آمریکا) که هدف آن، تقویت نهادهایی است که مسئول ساختن جهانی چندقطبی اند.

از دیدگاه یک جهانی شدن به گونه ای آلترناتیو که در اینجا مطرح شده، جایگاه و نقش شریکان ملی به ناگزیر ویژه و متفاوت از یکدیگر باقی می ماند. روسیه احتمالا جایگاه یک تولیدکننده/صادرکننده مهم مواد خام (نفت و مواد معدنی) و نیز یک قدرت صنعتی نوسازی شده را اشغال خواهد کرد (بدون آن که الزاما در معرض خطری باشد که جستجو برای «توانایی رقابت» در باصطلاح بازار آزاد جهانی با خود به همراه خواهد داشت). برعکس، چین، در جایگاه یک قدرت صنعتی نوین است، که تولید آن در اساس به وسیله گسترش بازارهای داخلی اش و تنها در صورت الزامی جانبی، به وسیله صادرات تعیین می شود (یعنی چیزی برخلاف اصلی که سازمان جهانی تجارت می خواهد پیش ببرد). این گزینه در چین، و یا هر جای دیگری از آسیا و آفریقا، می تواند به معنای راه حل های مناسبی برای مشکل کشاورزی باشد که مبتنی بر به رسمیت شناختن حق همه کشاورزان در دستیابی به زمین است (خواننده را به مطلبی که در جای دیگری این باره نوشته ام رجوع می دهم). بدیهی است که روسیه نیز (مانند اروپای شرقی) مشکل کشاورزی دارد، که با رشد سرمایه داری، آنگونه که در مرکزهای پیشرفته سیستم جهانی بود، قابل حل نیست. اما پرسش هایی که در اینجا مطرح اند، به صورت مفهوم های کاملا متفاوتی در مقایسه با کشورهای «جهان سوم» (آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین) اند و راه حل های درخور خویش را می طلبند.

حکومت یوگنی پریماکوف، در تدبیرهای نخستین خود، یک برنامه سازندگی را در راستای خطی که در اینجا تشریح شد با قاطعیت بسیار و احتیاط فراوان (که قابل درک است) شروع کرد. آن گونه که شاید گورباچف می خواست اما نمی دانست چگونه، پریماکوف قصد ایجاد یک سیستم اقتصادی و سیاسی «میانه متمایل به چپ» را داشت. در وهله نخست پریماکوف قربانی ناتوانیِ حزبِ (آن هنگام هنوز نیرومندِ) کمونیست در درک و پشتیبانی از این ابتکار، شد. او همچنین قربانی دشمنی بین المللی، به ویژه از سوی ایالات متحد، و متاسفانه اروپا شد که از قصد خود مبنی بر «آمریکای لاتینی» کردن ا.ج.ش.س سابق (و نیز اروپای شرقی در روند ادغام آن در اتحادیه اروپا) دست برنداشت.

این شکست، پیروزی اولیه تهاجم ایالات متحد در خاورنزدیک، آسیای مرکزی و در سطح جهانی را آسان تر و تبعیت رژیم پوتین از خواست های بی واسطه آنها را تقویت کرد. این واقعیت روسیه و کل جهان را بر سر یک دوراهی قرار داده: یا برنامه های آمریکایی در سطح ملی و جهانی از خط خارج شده (و این به پیش شرط ایجاد یک آلترناتیو در همه سطح ها تبدیل خواهد شد)، یا این که این برنامه ها (تا مدتی زیر رهبری بوش یا کری) ادامه خواهند یافت و در جریان آن ظرفیت یک دگردیسی در راستای دمکراتیزه شدن و پیشرفت اجتماعی همه جامعه ها نابود خواهد شد.

در این نبرد در روسیه مانند هر جای دیگر مسئولیت مردم در صدر قرار دارد. تشدید مبارزات اجتماعی و خواسته های دمکراتیک، زدوده شدن توهم ها و آغاز ایجاد یک چپ نوین باز، که قادر است، قشرهای مردمی را -که حزب های کمونیست و سندیکاها کماکان می کوشند با آنها به صورت «پیروانی» در خدمت محاسبه های سیاسی کوتاه مدت خود رفتار کنند- جلب کند، از جمله علامت های مثبتی از یک بخودآیی ممکن، در روسیه اند.

مسئولیت اروپا در این رابطه از اهمیت کمتری برخوردار نیست. اروپا می بایست دست همکاری خود را به سوی روسیه دراز کند؛ می بایست از این چشم انداز دست بکشد که هنوز هم یکی از شریکان امپریالیسم جمعی سه گانه ای است که خود را با برنامه های سرکردگی ایالات متحد همسو می سازد. همان گونه که پیشتر گفتم، اروپا می بایست راه برون رفتی از این «باتلاق شنی» که گرفتارش شده، بیابد. شاید پوتین اکنون درک کرده باشد، که هدف ایالات متحد آمریکا و متحدان اروپایی اش تخریب روسیه است و نه کمک به نوسازی آن. ولی سیستمی که قدرت او بر آن بنا شده، به او اجازه نمی دهد که در برابر تهاجم های ویرانگر سه گانه امپریالیستی به گونه ای موثر مقاومت کند. چرا که اگر بخواهد ایستادگی کند، می بایست از پشتیبانی الیگارشی، که ملت روسیه را استثمار و سرکوب می کند، منصرف شود.

نمونه های گرجستان و اوکرایین این وضعیت درام را آشکار می سازند. با پشتیبانی مقامات روسی از یکه سالاران محلی، که آنان را «دوستان خود» به شمار می آوردند، افرادی که چیزی جز عوامل مبتذل خارجی نبودند، تبدیل به قهرمان شدند.

سی سال تمام، ایالات متحد و اروپا از نگاه تحقیرآمیز قدرت های به میراث مانده از شوروی به دمکراسی، بهره برده و مخملی رفتار کردند. به همین ترتیب لخ والسا، دوست واشنگتن و پاپ، خود را بعنوان رهبر جنبشی برای «نوسازی طبقه کارگر» (آنگونه که سولیدارنوش جلوه داده می شود) نشان می داد، در حالی که پروژه واقعی او آن بود که توانایی طبقه کارگر را در مقاومت در برابر تهاجم سرمایه داری، ویران سازد. هر اندازه اکثریت چپ های اروپا به همدستان پروژه امپریالیسم فرمانروا تبدیل شوند، کوشش های دمکراتیک مشروع ملت های شرق، راحت تر می توانند مسخ و منحرف شوند. آنها به این ترتیب کمکی به تجدید سازمان ضروری چپ های پساشوروی نکرده، بلکه برعکس سهمی در دایمی کردن پریشان فکری ایفا می کنند.

هندسه ی ژئوپلیتیکیِ وجوه ممکن ائتلاف ها میان ایالات متحد، اروپا و روسیه بر تعیین آینده جهانی شدن، تاثیر شدیدی خواهد داشت. اینجا دو حالت امکانپذیرند: حالت نخست زیر تسلط یک شراکت ممتاز اروپایی-روسی است و حالت دوم از طریق تحکیم «ائتلاف روسی-آمریکایی» است، که مبتنی بر تصمیم روسیه مبنی بر تبدیل شدن به صادرکننده مهمی برای ایالات متحد است. «نبرد مشترک برضد تروریسم» از 11 سپتامبر 2001 آشکارا این ائتلاف را تحکیم کرده است. واقعیت ها به روشنی نشان می دهند که ما در اینجا با یک شراکت به تمامی نامتقارن سروکار داریم، که چیز دیگری جز اجرای برنامه های واشنگتن برای تخریب روسیه نیست. این شراکت، بسیار دور از قصد دادن سرمایه به روسیه برای مدرن کردن سیستم تولیدی اش بوده و بطور تنگاتنگ با منافع الیگارشی روسیه و فرمانبرداری آن در پروژه تبدیل روسیه به یک کشور صرفا صادرکننده موادخام، در پیوند است. افزون بر این، رسوخ ایالات متحد آمریکا به قفقاز و آسیای مرکزی -با بیرون راندن مسکو از آن نقطه ها- آسان خواهد شد. بنابراین چنین حالتی نمی تواند عنصری در ساختن جهانی شدن آلترناتیو به شمار آید.

شاید حالت دیگر بتواند چنین آلترناتیوی باشد. یک شراکت اروپایی-روسی می تواند از چشم اندازی دیگر طرح ریزی شود، به شرط آن که محدود به آن نشود که صادرات نفت روسیه به اروپا را مساعد سازد، بلکه شامل پشتیبانی فعال اروپا برای مدرن سازی کل سیستم تولیدی روسیه باشد. اروپا می توانست از سال 1990 ابتکار عمل را به دست گیرد و شراکتی را پیشنهاد دهد که قادر بود خودگردانی هر دو شریک را در برابر ایالات متحد تقویت کند. اروپا، مانند همیشه هراسان از گلاویز شدن با واشنگتن، این کار را نکرد، و ازینرو راه را برای تهاجم ایالات متحد برضد مسکو گشود. نفت روسیه در وهله اول برای نیاز آمریکا تعیین شده و با دلار خرید و فروش می شود. شراکتی که با ارجحیت فروش به اروپا برنامه ریزی شده باشد، می توانست وابستگی اروپا به تامین کنندگان زیر نظارت واشنگتن -اعم از خاور نزدیک، دریای خزر یا خلیج گینه- را به میزان زیادی کاهش دهد. اروپا تقسیم فوق العاده نابرابر باقی مانده های دنیای شوروی سابق را پذیرفت: روسیه و آسیای مرکزی سهم ایالات متحد، لهستان و کشورهای بالتیک سهم اروپایی ها!

هنوز هم اندیشیدن درباره تغییر جهت دادن ائتلاف های روسیه خیلی دیر نشده است. مقاومت در برابر انحصار قدرت الیگارشی در روسیه در حال رشد است. شکست های دیپلماتیک هم در روسیه و هم در اروپا با درنظر داشت تهاجم واشنگتن می بایست انسان ها را به بازاندیشی وادارد. نزدیکی میان شریکان بزرگ اروآسیایی (اروپا، روسیه، چین و هند) با دخالت دادن باقی جهان کهن (بویژه آفریقا) ضروری و ممکن است و می تواند به برنامه های واشنگتن، مبنی بر گسترش دکترین مونرو به کل سیاره، برای همیشه پایان بخشد. ما به این سمت حرکت خواهیم کرد، مسلما با بردباری، ولی پیش از هر چیز با عزمی جزم.


     [1]  توضیح مترجم: این مفهوم به گروههای نفوذ سازمان یافته ای که بین جامعه و دولت، میانجی گری می کنند اشاره دارد. به معنای ساده تر یعنی سازمان یافتن اجتماعی-سیاسی یک جامعه به وسیله گروه‌های ذی‌نفع عمده یا گروه‌های شرکتی نظیر وابستگی‌های کشاورزی، کسب و کار، قومی، کاری، نظامی، حمایتی یا علمی بر مبنای منافع مشترک است.

[2]  به مجمتع ای از کارخانه های صنعتی در کشورهای سابق سوسیالیستی گفته می شد، که با هم همکاری می کردند.

[3] کمیته برنامه‌ریزی کشور که عموماً به عنوان گاسپلن (Госпла́н) شناخته می‌شود دفتری با مسئولیت پاسخگویی به برنامه‌ریزی اقتصادی مرکزی در اتحاد شوروی بود که در ۱۹۲۱ تأسیس شده و تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ فعالیت داشت. وظیفه اصلی گاسپلن ساخت و مدیریت یک سری طرح‌های پنج‌ساله برای اقتصاد شوروی بود.

No Comments

Comments are closed.

Share