هنرمند و آزادی
(سخنرانی به آذین در کانون نویسندگان ایران در آبان ماه و دیماه 1347)

28.01.2015

ضرورت آزادی در هنرمند با شدت و عمقی بیشتر از هر کس در کار است؛ چه، کمال هنر در آزادی بیان هنری است. هر چه که این آزادی را محدود کند، اگر به جبر و اکراه باشد هنر را مثله می کند و رشد آن را به خطر می افکند، و اگر اختیاری باشد، هنر را از صداقت دور می دارد. برای هنرمند، آزادی بیان هنری، مرز زندگی است، اما برای قدرتی که با آزادی سر ناسازگاری دارد، مرز بد گمانی است. و قدرت بد گمان همیشه نا برد بار و تنگ افق و تجاوز پیشه بوده است، در تمام طول تاریخ … در مبارزه ای که هنرمند برای تأمین آزادی بیان هنری خود در پیش دارد، طبیعی است که رو به مردم کند و از مردم نیرو و توان بگیرد. هنرمند، چشم و زبان مردم است و مردم دست و بازوی هنرمند و راه هر دو یکی است : راه آزادی .

 

beh_azin_1

بخش یک

دوستان ! آن چه از زبان من می شنوید، مطمئنم هیچ تازگی ندارد. همه را شنیده اید و مکرر شنیده اید، گفته اید و مکرر گفته اید. این است که گمان نمی کنم اشتباه باشد. اگر ادعا کنم که آن چه می گویم زمینه اندیشه مشترک تک تک ماست و حرف درست همین جاست. هرکدام مان، در تنهایی و جدا ماندگی کم و بیش قهری مان ، به چیزهایی از آن چه من به عبارت می آورم اندیشیده ایم.

ولی اندیشه، تا زمانی که با واقعیت زندگی گروه یا اجتماع پیوند نخورده است، گیاهی بی ریشه است. زندگی ندارد. نیرو نیست. و امید و انگیزه من ، در این گفته ها، تنها همین است که اندیشه های احیاناً ترس خورده ای که در خلوت ضمیرمان انبار کرده ایم، رنگ آفتاب ببیند و در زمین وجدان جمع، افشانده شود، ریشه بدواند، ببالد و بار یقین و ایمان بدهد؛ یقین و ایمانی که می گویند کوه را از جا می کند.

موضوع گفتارمان «نویسنده و آزادی»، یا در چارچوب کلی تر «هنرمند و آزادی» است ، و من این جا از یقین و ایمان حرف می زنم و اندیشه را نیرو می خواهم. آیا بیراهه می روم؟ به گمان خودم که نه.

ببینیم آزادی چیست؟ تعریف حقوقی آزادی را به اهل فن وا می گذارم. اما از نظر من آزادی ، رفتار در راستای نظمی است که شناخته ایم و پذیرفته ایم. شناختن ،  یک شرط است، پذیرفتن ، شرط دیگر. برای تحقق آزادی ، این هر دو شرط به یک اندازه لازم است، هیچ یک بی دیگری تمام نیست. اگر تنها شناختن باشد، شخص در پایگاه ناظر بی طرف، در حد یک آزمایشگر می ماند، اما در جریان زنده نظم مشارکت ندارد، با آن زندگی نمی کند. چنین کسی فارغ و بر کنار است، نه آزاد یا غیر آن. از این گذشته، هستند کسانی که برای زیستن و دوام آوردن، ناگزیر از تحمل ظواهر نظمی هستند که شناخته اند و نپذیر فته اند. در دل، منکر و مخالف آن اند، اما صدا به اعتراض بر نمی آورند، در این دو گانگی، زندگی می کنند، احتیاط کارند، اهل تقیه اند و . . .بگذریم. از سوی دیگر، اگر تنها پذیرفتن باشد بی شناختن، این دیگر تسلیم گوسفند وار است و آزادی نیست، جبر و زور و اکراه است و آزادی نیست، مثله کردن آدمی است و آزادی نیست. . .

در نظمی که در عین شناختن پذیرفته ایم، اراده مان در همان مسیر نظم می رود، تعارض و تناقضی با آن ندارد. میان اراده ما و نظم اجتماع تعادل و تأثیر متقابل هست. آزادیم.

اما هر نظمی، خواه نا خواه نوعی مرز بندی است و این در طبیعت آدمی است که، هر جا و در هر زمان که بوده، دیواری گرد خود کشیده است و دیوار، به چشم دیده شود یا نه ، بلند باشد یا کوتاه، استوار باشد یا سست بنیاد، فرق نمی کند. دیوار هست و همان وظیفه را در اجتماعات بشری دارد که غشای نازک سلول زنده. واقعیت را به دو بخش منقسم می سازد،  درون را از بیرون جدا می کند ولی رابطه را برقرار نگه می دارد. وجود چنین مرزی و دیواری، خود به خود، آزادی را نفی نمی کند. در یک اتاق در بسته که کلیدش به دست خود ماست، احساس آزاد بودن را هیچ وقت از دست نمی دهیم؛ ولی در یک بیابان ناشناخته ، با همه پهناوری و بی کرانگی، آن را زندانی می بینیم. مثال نیمه تاریخی و نیمه افسانه ای آن، قوم موسی که چهل سال زندانی بیابان بودند…

این مرز بندی که گفتیم در طبیعت آدمی، یعنی، در طبیعت گروه های کوچک و بزرگ آدمی است، البته برای ایمنی، برای تمرکز و تنفیذ نیروی عامله گروه نیز هست؛ ولی هدف آلی، هدف بنیادی آن را بایددوام یگانگی گروه دانست و آن چه گروه را از غیر آن متمایز می دارد و بدان چهره و شخصیت خاص می دهد. و شک نیست که این پدیده طبیعی، مانند هر پدیده دیگری در طبیعت، مدام در دگرگونی، مدام در تجدید است. مرزهای زندگی گروه جابه جا می شود، پس و پیش می رود، دیوارها فرو می ریزد، دیوارها و مرزهای تازه ای سر بر می آورد و همراه آن ، چهره اجتماعات آدمی و چهره خود آدمی دگرگون می شود. از این دیوارهای زندگی گروه که گاه بسیار کند و گاه بسیار تند، مدام در حال فرو ریختن و سر بر آوردن است، یعنی، در واقع از ناگزیری و در همان حال از نا پایداری آن، احساس دیرین نا ایمنی و بی اعتباری سر چشمه گرفته است که در هر گوشه زمین رنگ اندوهی جاوید به شعر و فولکلور داده است. گفتیم آزادی در شناخته بودن و پذیرفته بودن نظم است و نظم هم ، نوعی مرز بندی است. پس، به عبارت دیگر، آزادی در شناختگی و پذیرفتگی مرزهای نظم، در شناختگی و پذیرفتگی دیوارهای نظم است. آن جا که دیوارهای نظم را – که می دانیم پیوسته در حال فرو ریختن و سر بر آوردن است – اکثریت مردم، اکثریت فعال و اندیشمند مردم، شناخته اند وبا شناختن پذیرفته اند، می گوییم آن جا آزادی است و در غیر این صورت نه. و تأکید روی اکثریت فعال و اندیشمند مردم ، از آن رو است که امکان دارد در داخل اجتماع، گروهی اندک، با تکیه به قدرت متمرکز خویش، خواه سلاح باشد در میان مردمی بی سلاح، خواه ثروت باشد در میان توده ای بی چیز و نیازمند، و خواه برتری دانش و فن و نبوغ اداری باشد در میان توده ای که به عمد در نادانی و عقب ماندگی نگه داشته شده و از دخالت در اداره امور اجتماع کنار زده شده اند؛ باری تأکید روی اکثریت فعال و اندیشمند مردم ، از آن رو است که امکان دارد گروهی اندک، با تکیه به قدرت متمرکز خویش، «نظمی»برقرار کند که خود در آن تصور آزادی داشته باشد؛ اما این آزادی با بندگی اکثریت مردم ملازم باشد، و شک نیست، کار چنین تضادی، خواه نا خواه به بحران می کشد. نیروهای در بند مانده، دیر یا زود رها می شود و پایه های چنان نظمی را فرو می ریزد. تاریخ، موارد فراوانی از این گونه نشان می دهد و خود ما نیز هم امروز شاهد آن، در گوشه و کنار جهان هستیم.

اما شناختن و پذیرفتن مرز های نظم ، اگر برای آزاد بودن ضرور است، برای آزاد ماندن کافی نیست. باید ارادۀ آزاد بودن داشت. به عبارت دیگر باید جرأت آزادی خود را داشت، در عمل آزاد ماند. زیرا، گاه هست که عرف نظم یا قانون که صورت مدون آن است، حد و مرزی مقرر می دارد که اراده ما به عللی از آن دورتر می ایستد، جرأت رفتن تا بدان حد نمی کند. مثالی می زنم : زن در ایران، اکنون از پس چهار دیوار خانه بیرون آمده و بهتر است بگوییم بیرون کشیده شده است. البته، تجاوزهایی که به آزادی و حقوق مدنی مرد در ایران می شود، زن نیز به همان اندازه و شاید بیش تر در معرض همان تجاوز ها ست. اما در یک زمینه –  آن هم به عمد، چون با ظاهر سازی که در کشور ما تا پایگاه یک اصل بزرگ حکومتی ارتقا یافته، جور می آید – یعنی، در زمینه آرایش و پیروی از مد و احیاناً لا ابالی گری در برخوردها و روابط جنسی، زن به خود رها شده است. البته، اگر این همه در مجموعه کلی آزادی های فردی و اجتماعی که افراد ملت، به واقع از آن برخوردار باشند جایی می داشت، مجال سخن – به هر حال برای شخص من – نبود. ولی بگذریم مطلب چیز دیگری است. این آزادی در پیروی از مدکه به بانوان ایران اعطا شده است، حتی همین در زن ایرانی نیست. باز تکرار می کنم، حرف من در خوب و بد جرأت داشتن یا نداشتن نیست. در خود واقعیت امر است. خانم جوان مینی ژوپ پوشی در اتوبوس نشسته است، به گمانم دانشجو و در ضمن آموزگار : دفتر و کتاب و یک بسته ورقه های حساب و یا انشای بچه ها، کیف و البته چتر، در این روزهای بارانی. خانم برهنگی خودش را احساس می کند و در عین خواستن نمی خواهد. ناراحت است. نگاه آهوی مضطرب. سراسیمه و سر بزیر. دفتر و کتاب را درست روی لبه دو زانوی خود می نهد. با کیف ران چپ و با چتر برهنگی راست بدن را می پوشاند و افسوس که باز پوشیده نیست. مد، به این دختر ایرانی، آزادی نو ظهوری داده است که او جرأت آن را ندارد. اما نداشتن جرأت آزادی، خود به همین یک مورد و تنها زن، که باقی مانده شرم و حیای مادر بزرگ های چادری ، هنوز در او سر بر می دارد، خلاصه نمی شود. ما همه، در بسیاری از موارد، از حدو مرزی که نظم امروزی جامعه ما به صورت قانون مقرر داشته است، خیلی دورتر ایستاده ایم. جرأت آزاد بودن نداریم و آزاد نیستیم .منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن می دهم، منی که به بهانه ترس از یک طرف و قدرت قاهر از طرف دیگر، در امور شهر و کشور خود دخالت نمی کنم، رأی نمی دهم، انتخاب نمی کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بینم و دم نمی زنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم و حساب عقیده خود را و ایمان خود را ، حساب دوستی ها و دشمنی های خود را، حساب دیروز و امروز و فردای خود را به بیگانه سمجی که نماینده قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببینم و زیر ورقه اهانت را به دست خود امضا بکنم، من شاید آزادی را بفهمم ولی جرأت آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصیت انسانی من است که، اگر بر آن آگاهم، هر چه زودتر باید به جبران آن برخیزم و گرنه شایسته نام انسان نیستم.

مسأله آزادی، باز یک روی دیگر دارد. و آن این که باید آزادی جرأت خود را داشت. و این جا روی سخن با پیشروترین، دلیر ترین و آگاه ترین عناصر جامعه است که من، هنرمند واقعی، هنرمند جوینده راهگشا را ، در این شمار می گذارم.

گفتیم که آزادی در شناخته بودن و پذیرفته بودن نظم است و نظم، خواه و نا خواه، مرز بندی است و حدو مرز نظم، دیوارهای نظم، مانند هر پدیده طبیعی دیگر، پیوسته در حال دگرگونی، در حال فرو ریختن و سر بر آوردن است. در این جریان طبیعی ، مردمی که اهل دیدن و سنجیدن و نتیجه گرفتن اند نقشی دارند، خواه این نتیجه گیری بر روش علمی و منطقی باشد یا از راه آن چه بدان نام الهام هنری داده اند. اینان رخنه های دیوار نظم را زود تر از هر کسی می بینند و اگر خود در شمار بهره مندان نظم کهن باشند و در صدد پر کردن این رخنه ها – که به هر صورت کاری است عبث – بر نیایند، خود زودتر از هر کسی از آن گذر می کنند و به چشم اندازهای تازه ای دسترسی می یابند و همان را به زبان علم یا هنر به گوش اجتماع خود می رسانند. بدین سان، و البته نه بی صرف نیرو و کشمکش های دردناک، حدو مرز تازه ای برای نظم پدید می آید که استقرار آن در گرو همت کسانی است که آزادی جرأت خود را داشته اند.

بخش دو

 گفته شد که آزادی رفتار در راستای نظمی است که شناخته ایم و پذیرفته ایم. اینک برای روشنگری بیشتر، اجازه می خواهم بگویم که منظور مجموعه سازمان ها و ضوابط زندگی اجتماعی است؛ یعنی، فرد و خانواده و شهر و کشور و دولت از یک سو، با پیوندهایی که در عمل با هم دارند، و سنت و اخلاق و مذهب و قانون از سوی دیگر ، که همه به طور عمده بر تولید و مبادله و مالکیت و ارث، نا ظرند.

در این که می گوییم آزادی ، مشروط به شناخته بودن و پذیرفته بودن نظم است، نکته ای است که باید بدان توجه شود. این جا به طور ضمنی، فرد در برابر مجموعه نظم قرار دارد، آن را می سنجد و در باره اش حکم صادر می کند و مثلاً می پذیرد یا نمی پذیرد. این پذیرفتن یا نپذیرفتنِ نظم، ناشی از ضرورت آلی زندگی فرد و مناسبات همه جانبه اش در اجتماع است، بدون تحکم و اعمال زور، به هر شکلی که باشد. در این صورت است که با شناختن و پذیرفتن نظم، اراده فرد، در همان مسیر نظم می رود و تعارض و تناقضی با آن ندارد. واقعیت آزادی حاصل می شود. اما از آن جا که هیچ نظمی ساکن نیست، آزادی نیز نمی تواند در یک مرحله ساکن بماند. دوام آزادی بسته بدان است که میان اراده فرد و نظم اجتماع، تعادل و تأثیر متقابل ، پیوسته برقرار باشد. و ما اجتماعی را آزاد می گوییم که در آن چنین تعادل و تأثیر متقابلی میان اراده اکثریت افراد مردم و نظم اجتماع ، در کار باشد. و شک نیست که این تعادل و تأثیر متقابل نمی تواند خود به خود صورت بگیرد. به دلیل دیر جنبی (اینرسی inertie) که در طبیعت گروه است و نیز در اثر سختی و صلابتی که به هر حال در ضابطه های نظم هست، همیشه این تأثیر متقابل و تعادلی که از آن پدید آمدنی است، با فاصله وقوع می یابد، و درست در همین فاصله است که ضرورت عمل آگاهانه به وجدان های بیدار تحمیل می شود : ضرورت دیدن و گفتن و باز گفتن ، ضرورت پراکندن تخم اندیشه و گرد آوردن بازوی کار. . . در این حال، آن دیوارها و مرزهای نظم که در پیش از آن سخن گفتیم و وظیفه اش را در نگهداشت و دوام یگانگی گروه یادآور شدیم، به وجهی آگاهانه از میان برداشته می شود و مرزها و دیوارهای تازه ای، متناسب با گسترش مادی و معنوی گروه یا اجتماع احداث می گردد – کاری سنجیده و خواسته، تدارک دیده، با زحمت و دردی کم تر ، بدون نیاز به حرکت های شدید و زمین لرزه های اجتماعی و فاجعه هایی که به همراه دارد. (گرچه، ناچار باید افزود که در طبیعت، زمین لرزه هست و فاجعه ها به بار می آوردکه دردناک تر و وسیع تر از همه، در این اواخر ، زمین لرزۀ خراسان بود. . . )

بگذریم. در گفتار پیش اشاره ای هم به «جرأت آزادی» بود و «آزادی جرأت» و گفته شد که در مورد اخیر، یعنی آزادی جرأت خود داشتن، یا به اندازه تیر پرتاب جرأت خود آزادی به چنگ آوردن و آزاد بودن، باری، در این مورد، روی سخن با پیشروترین و دلیر ترین و آگاه ترین عناصر جامعه است که هنرمند واقعی، هنرمند جوینده راه گشا، از آن شمار است. پس، اینک می رسیم به هنر و هنرمند که رابطه شان ، نحوۀ برخوردشان با آزادی ، موضوع بحث امشب ماست.

به هر صورتی که بگیریم، ماده خام و افزار کار و شیوه پرداخت هر چه باشد، هنر گزارش است و هنرمند گزارند ه . هنرمند همیشه خبر از چیزی می دهد که یا بر او گذشته یا آن که او، خود بر آن گذر داشته است. روشن تر بگوییم، هنر یا از حادثه ای در بیرون خبر می دهد یا از آن آزمونی که بیشتر رو به درون دارد. پس هنر، بازگفت حادثه و آزمون است به یاری سخن، رنگ و شکل، صوت و نوا، حرکت، ماده صورت پذیر یا ترکیبی از برخی از این مواد و حتا همه شان، مثلاً در سینما. اما، اگر هنر بازگفت حادثه و آزمون است، هر بازگفتی البته هنر نیست. آن چه گزارش هنری را از غیر آن متمایز می دارد، توانایی هنرمند است در به هم زدن رشته توالی زمانی و مکانی اجزای حادثه یا آزمون، در حذف برخی از این اجزا و تأکید روی برخی دیگر، در انتقال مایه ها از سایه به روشن، از قوت به ضعف یا عکس آن، در فراهم آوردن و پیوند دادن اجزای چند حادثه از چند جا و ترکیب آن ها با یکدیگر و سر انجام ، آن خاصیت زندگی که این همه دستکاری و تبدیل و جعل را در آخرین پرداخت، ضروری تر و باور داشتنی تر از خود حادثه یا آزمون می کند. پس هنر، دانسته یا ندانسته – و چه بهتر که ندانسته باشد یا کم تر دانسته، چه همین خود حکایت از نیرو و اصالت نبوغ می کند – باز آفریدن حادثه یا آزمون است. و این بازآفرینی اگر هم رنگ تفنن بگیرد – و چرا نگیرد؟ – باز تفنن نیست. نهفته یا آشکار، همیشه نیتی و قضاوتی در بر دارد که خود را جدی می شمارد و باید به جد گرفته شود. هنر، گزارشی خام و بی چهره نیست : پیامی است خواستار پذیرش و باور داشت. و از این جا ست که هنر، هر قدر هم درون نگر و فردی باشد، باز رو به بیرون دارد. و دریافت فرد، به ضرورت، در جست و جوی آن است که از مجرای هنر، در زمینه دید و دریافت همگان نشانده شود تا، به نیروی باور عام، همان ارزش فردی خود را ژرف تر و واقعی تر باز یابد. پس، می توان گفت که مسیر هنر از واقعیت است به کارگاه ِ وجدانِ هنری و بازگشت از آن جاست به واقعیت. چهرۀ نو ساخته ای که هنرمند به ضرورت از واقعیت پدید می آورد، پس از عرضه شدن ، زندگی خاص و مستقلی آغاز می کند. در این مرحله است که هنر – در وجود اثر هنری – همچون آیینه در برابر واقعیت می نشیند و صرف این هم نشینی ، هرکسی را به سنجش و نتیجه گیری فرا می خواند؛ و همین خود معنای اجتماعی اثر هنری و راستای تأثیر آن را مشخص می گرداند؛ یعنی هنر؛به تناسب احوال، ارزش تـأیید یا انکار، تمثیل، گواهی و ادعا نامه، نمونه آرمانی و غیر آن پیدا می کند و با نفوذ در وجدان همگان، خاصیت بر انگیزنده و بسیج کنندۀ خود را ظاهر می سازد، تبدیل به نیرو می گردد.

برخی، از آفرینش هنری سخن می گویند و در این سهل انگاری، بیم گمراهی می رود. چه، پنداشت اختیاری در آن نهفته است که وجود ندارد. در کار هنر ضرورت است و منطق خاص خود، که از این زمینۀ هنر به آن یک ، از این هنرمند به آن دیگری و از یک اثر به اثر دیگر می تواند کاملاً متفاوت و گونه گون باشد. اما از این گونه گونی بی شمار، نباید به اشتباه افتاد و گفت که هنرمند به اختیار خود، این یا آن اثر را در این یا آن مادۀ خام، به این یا آن شیوه، با این یا آن افزار کار می آفریند. هنر، چنان که گفته شد، باز آفرینی است نه آفرینش. هنر تصرفی است در واقعیت به دست هنرمند که به هر حال در فضای واقعیت نفس می کشد و زنده است. بی بندو بارترین، بغرنج ترین، انتزاعی ترین تخیل، باز به مانند نوعی خاتم کاری ، عناصر واقعیت را به کار می گیرد. برای هنر از واقعیت گزیری و گریزی نیست. بیرون از واقعیتی که ما و همه مظاهر هستی ما – از جمله هنر – را در بر می گیرد، هیچ واقعیت دیگری نمی تواند باشد. هرچه هست زبانه ای و جوششی است از واقعیت و در همان نظم کلی آن جای دارد . آری، موج همان دریاست، به هر شکلی که پدید آید.

بگذریم. زندگی و رشد و شکوفایی هنر در پیوند آن است با واقعیت که برای ما – در چارچوب آگاهی و احساس و فعالیت ما – پیش از هر چیز، به همان معنای زندگی اجتماع است. به هر عنوان که بگیریم، اجتماع و نیروهایی که در آن در کارند بر هنر حاکم اند. چهره های متفاوت هنر و جبهه گیری هایی که در آن به چشم می خورد، نمودار خواست و تأثیر و کنش و واکنش این نیروها ست. در کشاکش نیروهای اجتماع است که هنر، موضوع خود را می جوید و در بیان می آورد، این را نفی و آن را اثبات می کند، به این می پیوندد و از آن می بُرد ، زندگی بخش این و مرگ اندیش آن می شود. ضرورت چنین کشاکشی در وجود خود اجتماع است که تضاد را در خود دارد، در خود می پروراند و در جریان برخورد تضادها، دگرگون می شود و تکامل می یابد. از این کشاکش، هیچ کس و هیچ چیز، برکنار نیست، از جمله هنرمند و هنر . ولی ضرورت، چیزی است و آگاهی بر ضرورت چیز دیگر. هنرمند در عرصه درگیری تضاد اجتماع – تضاد میان کهنه و نو، حق و باطل، زندگی و مرگ – کار می کند و حاصل کارش هنر، معنی اجتماعی دارد؛ اما چه بسا که خود او بر این معنی آگاهی نداشته باشد. این آگاه نبودن یا احیاناً به روی خود نیاوردن، هیچ تغییری نه در معنی می دهد و نه در جایی که هنرمند اشغال کرده است. معنای هنر را همان راستای تأثیر اجتماعی آن معین می کند و جای هنرمند را پیوند های مادی و معنوی اش با این یا آن گروه از نیروهای اجتماع .

گفتیم که هنر، باز آفرینی واقعیت است و گفتیم که در آن ناگزیری و ضرورت هست. اما ضرورتی که در باز آفرینی هنری است و از خود هستی هنرمند و پیوند ناگسستنی اش با واقعیت بر می جوشد، با اجباری که به دستاویز این یا آن اصل حاکمیت فرد یا گروه، ممکن است از بیرون بر هنرمند وارد آید، از بیخ و بن مباینت دارد. یکی قانون رشد و گسترش واقعیت است و دیگری فرمان هوس فرد یا منافع و اغراض گروه حاکم، و این جا ست که مسألۀ آزادی برای هنرمند مطرح می شود. و به علت خصلت اجتماعی هنر، آزادی هنرمند، خواه نا خواه به آزادی های فردی کشیده می شود و مسئله به مقیاس سراسر اجتماع ، گسترش می یابد.

در هر دوران معین، البته، هنرمندانی هستند که در مسیر نظم جای دارند و با آن در پیوندی مادی و معنوی جوش خورده اند. اینان در هنر، نمایندگان و مدافعان ظابطه های مستقر نظم اند و تصویری تأیید آمیز و احیاناً بزک شده ، تصویری کم و بیش ثابت و مدعی جاودانگی از آن به دست می دهند؛ و شک نیست که فرد یا گروه حاکم، اینان را به درستی، پایگاه حکومت خود می شمارد و نیازی ندارد که با آنان به زبان زور و تحکم سخن بگوید. بر عکس، خرمن امتیازات و افتخارات را سخاوتمندانه در پایشان می ریزد. برای این دسته از هنرمندان، آزادی در عمل حاصل است . چه، اراده شان در تعارض و تناقض آشکار با مسیر نظم نیست و اگر اکثریت افراد اجتماع نیز آگاهانه در همین پیوند مادی – معنوی با نظم مستقر بوده ، مانند آن هنرمندان پذیرفتار این نظم باشند، آزادی ، می توان گفت که عمومیت دارد.

اما – و حرف همین جاست – در دورانی که اکثریت اندیشمند و فعال مردم، با نظم مستقر، به هر عنوانی سازگاری نداشته، اراده اش با آن در تعارض و تناقض باشد و به این تعارض و تناقض امکان حل شدن از راه تأثیر متقابل در تعادلی زنده و پویا، داده نشود، چنان که در پیش هم گفتیم، در این صورت، آزادی نیست. در چنین احوالی، فرد یا گروه حاکم در برخورد با هر معترض، خاصه اگر هنرمند باشد، آسان ترین راه را – که بن بستی کامل است و کمینگاه فاجعه ها – انتخاب می کند : به یک دست پول و مقام و کامرانی و شهرت زودرس؛ یعنی، هر آن چه نیروی مرد را خنثی کند، می افشاند و به دست دیگر با شلاق محدودیت و فشار و ستم، پیش می آید، درست آن چیزی را که هدف اعتراض است در پرده قدس می پوشاند، انواع محرمات پدید می آورد، آزادی را در بند می کشد.

ولی آزادی ضرورت است، ضرورت موجود بالنده ای که ناچار نفس به گنجایش سینه می کشد. و در این جا سخن از موجودی به عظمت و نیرومندی یک اجتماع می رود.

ضرورت آزادی در هنرمند با شدت و عمقی بیشتر از هر کس در کار است؛ چه، کمال هنر در آزادی بیان هنری است. هر چه که این آزادی را محدود کند، اگر به جبر و اکراه باشد هنر را مثله می کند و رشد آن را به خطر می افکند، و اگر اختیاری باشد، هنر را از صداقت دور می دارد. برای هنرمند، آزادی بیان هنری، مرز زندگی است، اما برای قدرتی که با آزادی سر ناسازگاری دارد، مرز بد گمانی است. و قدرت بد گمان همیشه نا برد بار و تنگ افق و تجاوز پیشه بوده است، در تمام طول تاریخ .

از این جا ست کشمکش تقریباً مداومی که اصیل ترین و ارزشمند ترین هنرمندان – آنان که دورتر و عمیق تر رفته اند و به یک عنوان، خبر از نادیده ها داده اند – با قدرت های نا بردبار، از وجود حکومت ها گرفته تا سازمان های فرتوت اجتماعی، داشته اند. اینان با وجود همه بازخواست ها و فشارها و تکفیرها و آن جا که چاره نبود، با تحمل شکنجه ها ، آزادی بیان هنری را که جوهر نبوغ هنرمند است حفظ کرده اند و با نمونۀ پایداری خویش، امید به آزادی و ضرورت پاسداری از آن را در دل ها زنده نگاه داشته اند.

و باید تأکید ورزید که آزادی بیان هنری، از مجموعۀ آزادی های فردی و اجتماعی جدا نیست. هر تجاوزی که به آزادی های متعارف صورت می گیرد، تجاوز به آزادی بیان هنری را نیز در پی دارد. و این تجاوز، آشکار باشد یا در پرده، هنر را محدود می کند و به خدمت منافع و اغراضی که با آن بیگانه است در می آورد. اما، هنرمند راستین، تن به عجز مجاز و غیر مجاز نمی دهد و جز به ضرورت بیان هنری خویش ، که از آن تعبیر به الهام می شود، به هیچ ضرورت تصنعی و فرمایشی گردن نمی نهد.

در مبارزه ای که هنرمند برای تأمین آزادی بیان هنری خود در پیش دارد، طبیعی است که رو به مردم کند و از مردم نیرو و توان بگیرد. هنرمند، چشم و زبان مردم است و مردم دست و بازوی هنرمند و راه هر دو یکی است : راه آزادی .

 

No Comments

Comments are closed.

Share