رساله کوتاه درباره ایدئولوژی ها (بخش دوم)
ژاک بیده
برگردان: محمد تقی برومند

10.07.2022

در دنیای مدرن بدیهی است که ایدئولوژی های «سنتی» دست از موجودیت نمی کشند. آنها در جنسیت گرایی، پدرسالاری، مردسروری، دگرسکس گرایی و بسیاری سلسله مراتب دیگر دوباره شکوفا می شوند و در چارچوب مناسبات هماهنگ نابرابر آنها قرار است جای گیر شوند. آنها زمینه نابرابری را که بر آن رویارویی طبقاتی «مدرن» صورت می گیرد، تشکیل می دهند. فرمانروایی مدرن طبقاتی پیوسته «ایده ها» و پراتیک هایی را که از دیرباز می آیند، درخدمت خود بازیابی می کند. اما بطور نسبی با بسیج منابع عرصه فراساختاری (آزادی، برابری، عقلانیت) است که می توان با ایدئولوژی های سنتی مبارزه کرد.

 

برهان به طور صوری نامحسوس است. هنگامی که هر آن چه که تولید می شود، بمثابه کالا تولید شود، آنگاه خودِ نیروی کار مزدبر به کالا تبدیل می شود و کارگر به نسبت تفاوت بین زمان کارش و زمانی که او برای تولید کالاها -که مزدش را تشکیل می دهد- نیاز دارد، استثمار می شود. استثمار، به سلب مالکیت، ناپایداری، ازخودبیگانگی و غیره اشتقاق می یابد. با این حال، در این وارونگی عام، یک خواست خاموشی ناپذیر (برای آزادی، برابری، عقلانیت)، یا به عبارتی وعده ای، همچنان باقی می ماند. به گفته مارکس این وعده را تنها سوسیالیسم (یا کمونیسم) که به مالکیت خصوصی و بازار پایان خواهد داد، می تواند تحقق بخشد.

این گفتمان فراساختاری آغاز «شرح» شکل سرمایه داری جامعه را تشکیل می دهد، زیرا هر تحلیل تئوریک و هر بحث عملی، هر بحث عقلانی و سیاسی، درباره نظم اجتماعی مدرن ناگزیر به آن بازمی گردد. اما بازارآزادگرایانِ به ظاهر عقلانی نمی توانند، از طریق گوش بفرمانی از عقلانیت متعالی یک بازار که خود را به عنوان طبیعی به آنها تحمیل می کند، مدعی چنین لقبی شوند. آنها همچنین نمی توانند به ایده یک برنامه به ظاهر تنظیم شده اعتماد کنند. دعوی مدرن تنها از این راه می تواند امر خود را پیش برد، که -از طریق عملکرد ارتباطی- ارتباط متضاد آشتی ناپذیر بین الزامات عقلانی و معقول موجود بین دو قطب قراردادی را بپذیرد: بین „همه بر ضد هم“ بازار آزاد و „همه با هم“ سازمانی هماهنگ. (10)

ازینرو، فراساختار را باید بعنوان وحدت دیالکتیکی پیش فرض گفتمان ارتباطی و دو «میانجی» بازار و سازمان درک کرد. از لحاظ این که آنها دو شکل ممکن هماهنگی عقلانی-معقولانه در مقیاس اجتماعی را تشکیل می دهند که او می تواند در آنها خود را راستی آزمایی کند. در نهایت، شهروندان مدرن از یک قانون اساسی انتظار دارند که به آنها امکان دهد در «بی واسطگی» یک ارتباط گفتمانی، «میانجی»هایی (بی نهایت پیچیده و درهم برهم) را که گفتمان را -اگر به مقوله های مطرح شده توسط پارسونز و هابرماس متوسل شده و از آنها سوءاستفاده کنیم- دوام بخشیده و از آنها فراتر می روند، مدیریت کنند.

بنابراین، شکل مفروض فراساختاری که بر اساس آن، ساختار مدرن طبقاتی می تواند اندیشیده شود از ابتدا پیچیده تر و دیالکتیکی تر از آن چیزی است که مارکس تصور می کرد، زیرا آن را نمی توان تنها به بازار فروکاست. این شکل مفروض فراساختاری مستلزم  شمشیر دولبه قراردادی (لبه حقوقی-سیاسی آن) و عقلانیت (لبه اقتصادی آن) است، که توسط آن در ارتباط با مناسبات بازار به خوبی جاافتاده است. اما او آن را مطابق دوقطبی بودن میان-فردی (قطب تجاری) و میان-همگانی اجتماعی (قطب سازمانی) بازسازی می کند. زیرا در خارج از این دوقطبی بودن -یعنی در جهانی که فقط تجاری یا فقط سازمان یافته باشد- نه یک قرارداد آزاد و مشروع و نه یک عقلانیت واقعی قابل تصور است. چنین است پیش فرض شکل مدرن جامعه طبقاتی.

ساختار مدرن طبقاتی و تولید یک «ایدئولوژی سوسیالیستی». بدین ترتیب، پیوستار این دو میانجی – و نه فقط بازار آنگونه که مارکس اندیشیده بود-، «عامل های» ساختار مدرن طبقاتی را تشکیل می دهند. ازینرو، دو قطبی بودن فراساختار با دوقطبی بودن ساختار (طبقاتی) مطابقت دارد. طبقه فرمانروا تنها طبقه مالکانی که بر بازار سلطه دارند نیست، بلکه همچنین طبقه کادرها (11)ی مسلط بر سازمان نیز هست. این جا فرصت پرداختن به تئوری فراساختاری طبقه ها و دولت در مجموع آن، که براساس این دو قطبی بودن ساختاری بنا شده، نیست. ما در اینجا کار خود را به مسئله ایدئولوژیک محدود می کنیم. و استدلال می کنیم که این نیز ماتریس رویارویی مدرن است، که در جریان آن درون عنصر فراساختاری، ایدئولوژی ها و اتوپی ها در بازی نامعینی بین مهره های شان، رودرروی هم قرار می گیرند.

دیدیم که قضیه لیبرالیسم از چه قرار است. حال به «سوسیالیسم» می پردازیم که بعنوان پروژه جامعه استوار بر مالکیت جمعی ابزارهای تولید و کاربرد سازمان یافته آنها تعریف شده. از آنجا که سوسیالیسم تنها با عامل طبقاتی مالکیت متمایز می گردد، هرگز در موقعیتی نبود که تشخیص دهد که خود او هم زمان با نقد تصاحب سرمایه داری، دفاعی ایدئولوژیک از سازمان دهندگان و کادرها، یا قطب دیگر طبقه فرمانروا را تشکیل می دهد. به این معنا باید مفهوم ایدئولوژی طرح شده توسط مارکس را در مورد آن به کاربست، آن هم به معنای مضاعف یک ایده فعال حاکم بدون توجه به پیدایش اجتماعی آن. زیرا این گفتمان نظم اجتماعی رهایی یافته را در اصطلاح های «سازمان-مشاوره» تعریف می کند: جایی که سازمان برابرها به مثابه عامل طبقاتی ناپدید می گردد و می تواند خود را بعنوان خودِ شکل مشاوره مفروض گفتمانی بنمایاند.

مارکسیسم با مطرح کردن پروبلماتیک سازمان در برابر بازار، با ارزشیابی «شایستگی» (در شی وانموده) در برابر مالکیت، به مثابه زبان «سازمان دهندگان» و هم زمان زبان یک «طبقه کارگر» مفروض جهان شمول، به پذیرشی همگانی دست یافت. ازینرو، از همان آغاز امکان تبدیل شدن به دکترین رسمی یک «جنبش کارگری» که در آن مدیران و کادرها با کمال میل در صف مقدم قرار می گرفتند، را داشت. مارکسیسم در برابر سرمایه داران، گفتمان دوپهلوی بین ایدئولوژی و اتوپی را فرمولبندی کرد، که مساله آن اتحادی بین سازمان دهندگان و استثمار شوندگان بود. او برای اینان سلاح نقد مالکیت را تامین کرد، بدون آن که آنان را به اندازه مناسب در برابر نخبگان مسلح کند. دیدیم اتحادی که در نفس خود از لحاظ سیاسی موجه و حتا اجتناب ناپذیر بود، به هژمونی عنصر «نخبه» در برابر عنصر «مردمی» (12) تبدیل شد.

البته شکست های تاریخی را با نقصان تئوریک نمی توان توضیح داد. باید چگونگی پیدایش چنین ایده هایی را بررسی کرد. این نیروهای موثر اجتماعی اند که در شرایط معینی، زمینه مساعد برای چنین ساخت تئوریک-ایدئولوژیکی را فراهم آورده اند. و این نکته نه تنها درباره «سوسیالیسم واقعی»، بلکه همچنین تا امروز در مورد آنچه ژرار دو منیل (Gérard Duménil) و دومینیک لِوی (Dominique Lévy) «سوسیالیسم در سرمایه داری» نامیده اند، صدق می کند.

اگر اینطور است، باید تئوری در مجموع آن، به معنایی «نومارکسیستی»،-که طرح اولیه آن را به درستی سنت های گوناگون «مارکسیستی» یا غیر آن به ما ارائه می کنند- نوسازی شود، که دوگانگی عامل های طبقاتی، بازار و سازمان و دوگانگی هم پیوند با آنها یعنی تولید ایده ها و پرسش گری ها را تشخیص داده و به رسمیت می شناسد. با عزیمت از آن می توان به طرح این پرسش پرداخت که چه «اتحادهایی» در یک پراتیک سیاسی که هدف آن رهایی از مناسبات طبقاتی است، باید صورت بگیرد. این نکته بطور طبیعی یک برنامه تحلیل فراساختاری را ایجاب می کند که به ارتباط بین ساختار و فراساختار اختصاص دارد.

گستره فراساختاری عبارت است از ایدئولوژی و اتوپی. به راحتی می توان درک کرد که در این شرایط دعوی فراساختاری مدرن از راه ایدئولوژی های واگرای بازار کارآمد و سازمان شایسته -که امتیازهای اجتماعی به دست آمده از مالکیت و شایستگی را طبیعی جلوه می دهد، ایجاد شده و تحقق می یابد. این نکته شامل ایدئولوژی بعنوان «ایده حاکم»، آنگونه که مدّ نظر مارکس بود، می شود. این دوگرایی (dualisme) ایدئولوژیک که برای ارتباط متضاد بین دو قطب طبقه فرمانروا، مهم است، در ماتریس اساسی تری جای دارد که به رابطه متناقض بین دو طبقه جامعه مربوط است. در رویارویی با طبقه فرمانروای دوگانه، در واقع مسئله فقط عبارت از یک طبقه «زیرسلطه» نیست، بلکه مساله عبارت از آن چیزی است که من پیشنهاد کرده ام «طبقه بنیادی» (قابل تقسیم به مزدبران، «شاغلان آزاد» و دیگران) نامیده شود که خود را بطور اجتماعی ساخته و تولید کرده و با سرنوشت اش در شکل های عقلانی و معقولانه بازار و سازمان روبرو می شود.

بنابراین، رویارویی بین دو طبقه در سایه همان ادعای فراساختاری صورت می گیرد. در نتیجه، مفهوم ایدئولوژی در مفصل بندی مناسبات مدرن طبقاتی در متن جدیدی، یعنی در عرصه فراساختاری، بازبینی می شود. این مسئله بر اساس این واقعیت که دو طبقه حاضر بطور متناقض مدعی ایده های یکسانی هستند، مشکل آفرین می شود. در این شرایط موقعیت ساختاری که مبتنی بر مناسبات طبقاتی است، روی پیش فرض فراساختاری اثر می گذارد؛ تاثیری متناقض، تاثیر یک تناقض. یعنی اثری دوپهلو (Amphibologique).

همانگونه که دیدیم، مفهوم فراساختار با مفهوم روبنای ایدئولوژیک، که متعلق به مارکسیسم کلاسیک (بخصوص هنگامی که در یک روایت منقبض می شود) است، تفاوت دارد، به ویژه در آنچه که این مفهوم نه فقط بیانگر یک ایده، یک بازنمود ذاتی در یک وضعیت اجتماعی، بلکه یک موضع است، یعنی در آن واحد، یک ادعا و یک وعده است که بنابر آن هرکس، دیگری را آزاد، برابر و عقلانی می انگارد. با این حال، هنگامی که برای ارائه وضعیت هستی شناسانه این فراساختار و شیوه هستی اجتماعی ای که مبتنی بر این ساخته ذهنی (Fiction) است، به کنکاش می پردازیم، در عمل با یک پارادکس که باید آن را روشن ساخت، روبرو می شویم. مسئله تنها این نیست که این فراساختار فقط در آن مناسبات ساختاری (طبقاتی) به پیش برده می شود که آزادی- برابری-عقلانیت، آنگونه که مارکس در تحلیل اساسی خود فرمولبندی کرد، «در اضداد خود وارونه شده اند». مسئله عبارت از آن خصلتی است که در چنین شرایطی، که فراساختار در چنین مناسبات طبقاتی قرار می گیرد، نمایان می شود. فراساختار در این کارایی طبقاتی تا کنون همواره به روشنی به دو ادعای فراساختاری متضاد تقسیم شده است. از بالا از جانب فرمانروایان ادعا می شود که «آزادی، برابری، عقلانیت» به راستی برقرار است. از پایین ادعا می شود که برقرار نیستند و باید برقرار بشوند. ادعا می شود که می توان حرف زد و گفته ها شنیده می شود، چون گویا آزادی و برابری و عقلانیت فرد به رسمیت شناخته می شود. (13) فراساختار ایدئولوژی و اتوپی را در کنار هم و بصورت متناقض عرضه می کند.

در واقع پارادوکس این است که این دو بیان در یک بیان نامه مشترک دوپهلو که بر مبنای آن «ما آزاد و برابریم» ادغام می شوند؛ همانطور که ما آن را با هم در قانون های اساسی مان می خوانیم؛ همانطور که آن را در نماهای مجلس های مان، مدرسه های مان، دادگاه های مان می نویسیم. انقلاب و ضدانقلاب زیر یک پرچم به نمایش درمی آیند. ادعای مدرن، بیان نامه ای مشترک است که به ضرورت باعبارت هایی یکسان بیان می شود. و در درون همان بیان، دوگانگی بیان هایی با مضمون متخالف فشرده و خلاصه می شود که آنها را به اصل و موضوع همه دعواها بدل می کند: «ما آزاد و برابریم». ادعا تنها این نیست که این ها ارزش های ما هستند، بلکه همچنین در تضاد با آن، این ارزش ها واقعیت نیافته اند. در واقع در این تاکید و انکار است که ادعا آشکار می شود. همواره مسئله عبارت است از واقعیت ها، و عبارت است از رفتارهای منفرد و هربار آنگونه که با این رفتارها قابل سنجش است، عبارت است از مضمون معینی که به این ایده ها داده می شود. کوتاه سخن، از تضاد ساختاری (یعنی تضاد ویژه طبقاتی)، مضمون دوپهلوی بیان فراساختاری ناشی می شود.

«عرصه فراساختاری» که این چنین تعریف شده، چارچوب بازی های زبانی را تشکیل می دهد که در آنها اتوپی ها و ایدئولوژی ها در یک بازی مرموز متشکل از وعده و تهدید متقابل رودرروی یکدیگر قرار می گیرند. هنگامی که اتوپی طبقه بنیادین چیره می شود، جنبه انتقادی پیدا می کند. زمانی که دیدگاه فرمانروایان چیره می شود، به ایدئولوژی روی می آورد.

بنابراین، دوپهلویی خود را در ناسازگاری دایمی نشان می دهد. همانطور که مارکس تاکید کرده است، کارگر مدرن «آزاد» است. فرمانبرداری اش در کاری که از او خواسته شده «داوطلبانه» است، چون او به ظاهر می تواند کارفرمای اش را عوض کند و به ظاهر از قانون هایی پیروی می کند، که کارفرما خود تابع آنها است. گفتمان تجاری و سازمان دهنده که در آن استثمار صورت می گیرد، از برابری و آزادی سخن می گوید. مدرنیته نمی تواند به زبان دیگری صحبت کند. آزادی (محدود) افراد، اجبار ساختارهای طبقاتی را دایم بازآفرینی می کند. مسئله، به این معنا یک دوپهلویی است که «بندگی داوطلبانه» تشکیل دهنده مدرنیته است. اما در دوپهلویی این اعلان، آزادی همواره در معرض ریسک شنیده شدن قرار دارد، به خاطر این که آزادی انتخاب شده هرکس برای هرکس، آزادی آگاهانه بین همه را می طلبد.

ایدئولوژی مدرن در مضمون فراساختاری اش به ویژه درون دولت طبقاتی، دولت-ملت مدرن، به گوش می رسد. البته در این شرایط شهروند بعنوان سوژه (برای فرمانبرداری) مورد مواخذه قرار می گیرد، اما این سوژه بعنوان یک شهروند برانگیخته می شود. ازینرو «مواخذه» هرگز فقط بازخواستی از نوع „تسلیم شو!“ نیست. با پیشنهاد فراساختار بعنوان طرح مواخذه، کاملا گفتمان آلتوسری پذیرفته می شود. (14) اما آن را، همانطور که جودیت باتلر به تازگی تاکید کرده، از ماتریس الهیات که اینجا دستکم به محصور شدن گرایش دارد، می گسلیم. ما این جا مفهوم را با هستی شناسی چندگانه آغاز می کنیم یعنی طیف فراساختاری – مدخلی از سایه و نور، هستی و نیستی، سردرگم کننده و اطمینان بخش، وعده دهنده و تهدید کننده، نهی کننده و فراخواننده، رام کننده و برانگیزاننده. بطور همزمان همانطور که بعدا خواهیم دید، آن را با سوی دیگر پیوند می دهد که در آن چالش کاملا دیگری حاکم است، که با صراحت با «استعاره» تجزیه و تحلیل شده توسط جودیت باتلر قابل توجیه است: به مثابه گواهی از یک بربریت ذاتی مدرنیته.

فراساختار زمینه جدیدی برای زبان فرمانروایی فراهم می کند. البته در ذات «ایده های طبقه فرمانروا» بطور کلی یک دوگونگی وجود دارد که ناشی از این واقعیت است که فرمانروایی بعنوان مناسبات سیاسی از چنگ یک آزمون یک شناخت (متقابل) در یک فضای اجتماعی رویارویی و کنش متقابل نمی گریزد. ملت تنها در شرایط معینی فریاد «زنده باد پادشاه!» سر می دهد که «ایده های» پادشاهی و تفسیر عملی آن ها رنگ و جلایی دارد. اما مناسبات حاکمیتی «پیشامدرن» نامتقارن باقی می ماند، حتا اگر فرمانروا به ظاهر قانون ها و آداب و رسوم را به رسمیت بشناسد؛ در مدرنیته این مناسبات رسما متقارن اعلام شده است. فرمانروایی به شکل نافرمانروایی وجود دارد به این معنی که گفتمان برینی قدرت بعنوان ثمره توافقی است که از گفتمان بین همه ناشی می شود. با این همه این فرمانروایی فقط در ارتباط طبقاتی است که نهادینه می شود. شکل دوپهلویی، که ویژه مدرنیته است، نتیجه ساختار طبقاتی در فراساختار است: نتیجه فرمانروایی در گفتمانی که به گونه ای رادیکال آن را ممنوع می کند.

هر ایدئولوژی کم و بیش از دوگونگی برخوردار است، به این معنا که به شکلی، وعده ای به نظر می رسد که می تواند از یک بار معکوس تغذیه کند و انگیزه شورش علیه سلطه را برانگیزد. البته، فراساختار مدرن واجد یک دوپهلویی است. به این معنا که متکی بر تقارن شریکان مفروض لوگوس – گفتمان ارتباطی بی واسطه- است که می بایست در میانجی گری های تجاری و سازمانی جانشین یکدیگر شوند. پیش از عصر مدرن، دین های رستگاری جهانگیر توانستند زبان خود را به مبارزات اجتماعی القاء کنند. آنها هرگز هدف اتوپیایی دگرگونی بنیادی جامعه در معنای ادعاهای مدرن را درپیش نگرفتند. هدف اتوپی، انقلاب در یک زبان مشترک است که فرمانروایان نمی توانند ادعای آن را منکر شوند. آنها خود باید دستکم، تا آن حد که جبر نیروی مخالف مجاز می شمرد، به زبان انقلاب صحبت کنند.

در دنیای مدرن بدیهی است که ایدئولوژی های «سنتی» دست از موجودیت نمی کشند. آنها در جنسیت گرایی، پدرسالاری (paternalisme)، مردسروری (patriarcalisme)، دگرسکس گرایی و بسیاری سلسله مراتب دیگر دوباره شکوفا می شوند و در چارچوب مناسبات هماهنگ نابرابر آنها قرار است جای گیر شوند. آنها زمینه نابرابری را که بر آن رویارویی طبقاتی «مدرن» صورت می گیرد، تشکیل می دهند. فرمانروایی مدرن طبقاتی پیوسته «ایده ها» و پراتیک هایی را که از دیرباز می آیند، درخدمت خود بازیابی می کند. اما بطور نسبی با بسیج منابع عرصه فراساختاری (آزادی، برابری، عقلانیت) است که می توان با ایدئولوژی های سنتی مبارزه کرد.

فراساختار فقط در پراتیک های زبانی مطرح می شود. در شرایط رویارویی فراساختاری طبقاتی است که پیوسته از یک معنا به معنای دیگر، میان ایدئولوژی و اتوپی، بسته به کنش های مشخص -که به خصلت صوری شان جنبه مادی داده می شود- نوسان صورت می گیرد. زیرا این «ادعای» دوپهلویی را نمی توان به طور انتزاعی بعنوان موضع «طبقاتی» که بر اثر وابستگی به رویارویی ساختارگرایانه بین طبقه ها تقسیم شده، تحلیل کرد. این ادعا از نظر تاریخی تنها به این دلیل وجود دارد که بی وقفه به وسیله پراتیک های همواره منفرد، فردی یا جمعی -که مدعی اند وضعیت اشیاء را تغییر می دهند، و بر این پایه خود ادعاها دگرگون می شوند- برانگیخته و احیاء می شوند.

 

No Comments

Comments are closed.

Share