دوازده تز پیرامون
تغییر جهان بدون تصرف قدرت
جان هالووی
برگرفته از سایت نشر بیدار

29.12.2012

در قرن گذشته تلاش­های اصلی بشر در راه ایجاد جهانی در خور شأن انسان پیرامون دولت و تصرف قدرت دولتی متمرکز بود. کشمش­های اصلی (بین „اصلاح­طلبان“ و „انقلابیان“ ) بر سر چگونگی تصرف قدرت دولتی (چه از طریق پارلمان یا ابزارهای فراپارلمانی) استوار بود. تاریخ قرن بیستم نشان­دهنده­ی آن­ست که چگونگی تصرف قدرت دولتی اهمیت چندانی ندارد. در تمامی نمونه­های پیروز، قدرت دولتی نتوانست به دگرگونی­هایی بیانجامد که رزمندگان به آن امید بسته بودند…

Holloway

  1. نفی، نقطه آغاز حرکت است.

با فریاد آغاز می­ کنیم نه با کلمه. در مبارزه علیه سرمایه­ داری که زندگی بشریت را به نابودی کشانده است با وحشت، اندوه و خشم فریاد برمی­ آوریم، نافرمانی می­ کنیم و „نه“ می­ گوییم.

لازمه همراهی اندیشه با این فریاد، خصلت منفی آن­ست. می­ خواهیم جهان را نفی کنیم نه درک. هدف نظریه­ پردازی عبارت­ست از مفهوم­ سازی منفی از جهان، البته فعالیت نظری نه چنان امری گسسته از عمل اجتماعی، بلکه هم­چون لحظه ­ای از آن؛ پاره­ ای از مبارزه برای تغییر جهان و تبدیل آن به مکانی در خور شأن انسان­ ها برای زندگی.

اما چنین امری چگونه رخ می ­نماید؟ آیا می­ توانیم با اندیشه دگرگونی جهان[حرکت خود را] آغاز کنیم؟

  1. جهانی در خور شأن انسان را نمی­ توان از طریق دولت ایجاد کرد.

در قرن گذشته تلاش­ های اصلی بشر در راه ایجاد جهانی در خور شأن انسان پیرامون دولت و تصرف قدرت دولتی متمرکز بود. کشمکش ­های اصلی (بین „اصلاح­طلبان“ و „انقلابیان“ ) بر سر چگونگی تصرف قدرت دولتی (چه از طریق پارلمان یا ابزارهای فراپارلمانی) استوار بود. تاریخ قرن بیستم نشان­ دهنده ­ی آن­ست که چگونگی تصرف قدرت دولتی اهمیت چندانی ندارد. در تمامی نمونه ­های پیروز، قدرت دولتی نتوانست به دگرگونی­ هایی بیانجامد که رزمندگان به آن امید بسته بودند. نه دولت ­های اصلاح­ طلب و نه انقلابی هیچ­کدام نتوانسته­ اند دگرگونی ­های بنیادی در جهان به وجود آورند.

متهم کردن همه رهبران این جنبش ­ها به „خیانت“ کار آسانی است. اما این خیانت ­ها نشان می ­دهند که شکست دولت­ های رادیکال، سوسیالیست یا کمونیست ریشه ­ی عمیق­ تری دارد. دلیل این­که از دولت نمی ­توان هم­چون عامل دگرگونی­ های اساسی استفاده کرد این­ست که دولت خود شکلی از مناسبات اجتماعی است که به طور کلی در روابط اجتماعی سرمایه ­داری ریشه دارد. محتوای سیاست­ های دولت هر چه باشد، وجود آن به مثابه بخشی جدا از جامعه به معنای آن­ست که در فرآیند دور کردن مردم از امر نظارت بر زندگی خود فعالانه شرکت دارد. کارکرد سرمایه­ داری در یک کلام چنین است:

جدا کردن مردم از کنش خود، و سیاست معطوف به دولت، به ناگزیر در چارچوب خود، همان روند جداسازی را بازتولید می­ کند، جدا کردن رهبران از توده­ ها، فعالیت جدی سیاسی[عمومی] را از فعالیت فردی کم اهمیت جدا می­کند. سیاست معطوف به دولت نه عامل دگرگونی­ های اساسی، بلکه به تبعیت فزآینده مخالفان از منطق سرمایه­ داری می ­انجامد.

حالا می ­دانیم که ایده دگرگونی جهان از طریق دولت، توهمی بیش نبوده است. بخت و اقبال با ماست که پایان این توهم را تجربه می­ کنیم.

  1. امروزه تنها راه ایجاد دگرگونی ­های اساسی در جامعه را نه تصرف قدرت، بلکه در انحلال آن باید جست­جو کرد.

امروزه ضرورت انقلاب از هر زمان دیگری بیش­تر درک می ­شود، چرا که وحشت ناشی از سازمان­دهی سرمایه­ دارانه جامعه به مراتب وسیع ­تر می­ شود. این­که تصرف قدرت دولتی از طریق انقلاب یک توهم بوده است، به معنی آن نیست که باید از مساله انقلاب دست شٌست. باید در قالب­ های دیگری به انقلاب اندیشید، یعنی نه در قالب تصرف قدرت بلکه در شکل انحلال آن.

  1. مبارزه در راه انحلال قدرت عبارت­ست از مبارزه برای رهایی قدرت معطوف به کنش از زیر قدرت سلطه ­گر.

اندیشه دگرگونی جامعه حتی بدون تصرف قدرت، مستلزم این­ست که بین قدرت معطوف به کنش و اعمال قدرت بر [دیگران] تمایز قایل شویم.

هر تلاشی برای دگرگونی جامعه در برگیرنده کنش یا فعالیتی است. کنش به نوبه خود به معنی آن­ست که ما توان کنش، و از قدرت تحقق آن برخورداریم. غالبا „قدرت“ را در این معنی به مثابه امری مفید به کار  می ­بریم، مانند زمانی ­که فعالیت متحدی را با دیگر افراد (مثل شرکت در یک تظاهرات یا حتی سازمان­دهی یک سمینار مفید) انجام می­ دهیم که موجب می­ شود احساس کنیم که „قدرت“ داریم. قدرت در این معنی ریشه در کنش دارد: قدرتی  معطوف به عمل.

قدرت معطوف به عمل همواره قدرتی اجتماعی و بخشی از جریان اجتماعی کنش است. کنش دیگران نیز، توانایی عمل کردن را در ما به وجود می ­آورد و این هم به نوبه خود شرایط کنش آتی دیگران را فراهم می­سازد.

تصور کنشی بدون پیوند با کنش دیگران، در گذشته، حال یا آینده، چه در شکل هماهنگ و چه در شکل ناهماهنگ آن غیرممکن است.

  1. زمانی­ که در کنش وقفه ایجاد شود قدرت معطوف به کنش به اعمال قدرت بر [دیگران] تبدیل می­ شود.

تبدیل قدرت در مقام کنش به اعمال „قدرت بر“ [دیگران] اشاره بر وقفه در جریان اجتماعی کنش دارد.

آنان­ که بر [دیگران] قدرت اعمال می­ کنند، حاصل کار دیگران را از کنش آن­ها جدا می­ سازند و آن­را تحت تملک خود در می­ آورند. تصاحب حاصل کار دیگران در عین حال، تصاحب ابزار کنش نیز هست و این امر به قدرتمندان امکان می ­دهد کنش دیگران را کنترل کنند. بدین ترتیب سوژه ­های [کار] (انسان­ ها به مثابه افراد فعال) از حاصل کار خود، از ابزار کنش و از خود کنش جدا می­ شوند. در نتیجه آن­ ها به مثابه سوژه ­های [کار] از خود نیز جدا می­ شوند. این جدایی اساس آن جامعه ­ای است که در آن برخی اشخاص بر دیگران سلطه دارند. این روند اما در سرمایه ­داری به اوج خود می ­رسد.

جریان اجتماعی کنش با وقفه روبه ­رو می­شود و قدرت معطف به کنش به اعمال قدرت بر [دیگران] تبدیل می ­شود. آن­ها که کنش دیگران را کنترل می­ کنند حالا دیگر به تنها سوژه­ های اهل عمل جامعه و آنان­ که کنش­ شان را دیگران کنترل می ­کنند به افراد فراموش شده و بی چهره و بی ­صدا تبدیل می­ شوند. قدرت انجام [کار] دیگر بخشی از جریان اجتماعی نیست بلکه تنها در شکل قدرت فردی وجود دارد.

برای اکثریت مردم قدرت انجام امور به ضد خود تبدیل می­ شود. به ناتوانی یا حداکثر به سطحی از قدرت برای انجام کارهایی که دیگران تصمیم آن­را اخذ کرده ­اند. برای قدرتمندان، اعمال قدرت، به سلطه بر دیگران تغییر شکل پیدا می­ کند. به این­که به دیگران بگویند چه انجام دهند و از این رو کنش دیگران را به خود وابسته م ی­سازند.

در جامعه امروزی قدرت معطوف به کنش در شکل نفی خود وجود دارد، در شکل اعمال قدرت بر [دیگران]، قدرت معطوف به کنش به شیوه انکار خود وجود دارد. این به معنی آن نیست که وجود قدرت معطوف به کنش پایان می­ گیرد، برعکس به مثابه امری انکار شده و در تنش ستیزه­ جویانه با شکل هستی خود به مثابه اعمال سلطه بر [دیگران] وجود دارد.

  1. وقفه در جریان کنش عبارت­ست از وقفه در همه جنبه ­های جامعه و در همه جنبه­ های زندگی خود.

جدا شدن حاصل کار از کنش و از سوژه ­های [کار] به معنی آن­ست که مردم با یک­دیگر نه هم­چون سوژه­ های [کار] بلکه به مثابه دارندگان (یا نادارندگان) حاصل کار رابطه دارند (که حالا دیگر ابژه جدا از کنش به شمار می ­رود). مناسبات بین مردم در شکل مناسبات بین اشیاء مطرح ­اند.

در ادبیات به این جدا شدن سوژه ­های [کار] از کنش و بنابراین از خویشتنِ خود با اصطلاحاتی چون از خود بیگانگی (مارکس جوان)، بت­واره­ پرستی (مارکس سالمند) شیی ­شدگی (لوکاچ)، انضباط (فوکو) یا تعیین هویت (آدورنو) نام برده می­ شود. از این اصطلاحات مشخص می ­شود که اعمال قدرت بر [دیگران] را نباید امری بیرونی نسبت به خود بدانیم بلکه در همه جنبه ­های هستی ما حضور دارد. همه این اصطلاحات به بسته شدن فضای حیاتی ما اشاره دارد، به مانعی در راه جریان اجتماعی کنش و به سدی در مقابل امکاناتی که می­ توانیم در اختیار داشته باشیم.

کنش به هستی تبدیل می­ شود؛ این است جان­مایه سلطه بر [دیگران]. در عین حال کنش، به معنی آن­ست که ما هم هستیم و هم نیستیم، وقفه در کنش به معنی جدا کردن „ما نیستیم“ از کنش است. ما اگر „ما هستیم“ باقی می ­مانیم و تعیین هویت می­ شویم. „ما نیستیم“ اما فراموش می ­شود یا با آن هم­چون رویای محض برخورد می­ شود. امکانات از ما گرفته می­ شود و زمان همگن می­ شود. حالا آینده بسط و گسترشِ حال است و گذشته تدارکِ حال. هر کنش و هر جنبشی در محدوده­ ی خود باقی می ­ماند. رویای دنیایی در خور بشریت زیبا است، اما این خود تنها و تنها یک رویاست؛ مسایل ازین قرارند: قانون اعمال قدرت بر [دیگران] عبارت­ست از: „امور ازین قرارند“، قانون تعیین هویت.

  1. ما در وقفه ­ی کنش خود و ایجاد تابعیت آن مشارکت  داریم.

ما هم­چون سوژه ­های [کار] جدا شده از کنش خویش بندگی خود را بازتولید می­ کنیم. به عنوان کارگر سرمایه­ ای را تولید می­ کنیم که ما را به تبعیت وا می­ آورد. به مثابه استاد دانشگاه فعالانه در تعیین هویت جامع و تبدیل کنش به هستی، شرکت می­ جوئیم.

زمانی­ که به تعریف، طبقه­ بندی یا تعیین کمّی می­ پردازیم یا زمانی­ که بر این باوریم که هدف علم عبارت­ست از درک جامعه آن­گونه که هست یا زمانی­ که تظاهر می­ کنیم جامعه را به گونه­ ی معینی بررسی می­ کنیم، توگویی جامعه ابژه است مجزا از ما، در این صورت در نفی کنش (خود)، در جدا کردن ذهن از عین و جدا کردن سوژه های [کار] از حاصل کار  به طور فعالانه شرکت داریم.

  1. تناسبی بین قدرت معطوف به کنش و اعمال قدرت بر [دیگران] وجود ندارد.

اعمال قدرت بر [دیگران] به معنی وقفه در کنش و نفی آن­ست. اعمال قدرت بر [دیگران] عبارت­ست از نفی فعال و مداوم جریان اجتماعی کنش، یعنی ما با کنش اجتماعی­ مان خود را تثبیت می­ کنیم. این اندیشه که قدرت هم­چون عامل، یا به عنوان اهرمی برای تصرف قدرت بر [دیگران] می­ تواند به رهایی منتهی شود، اندیشه­ ای پوچ و نامعقول است.

قدرت انجام [کار] امری اجتماعی است و عبارت­ست از ایجاد „ما“ و شناخت متقابل­ شان و منزلت انسانی.

جنبش معطوف به کنش علیه اعمال قدرت بر [دیگران] را نباید قدرتی در مقابل آن فهمید (اصطلاحی که نشان­ دهنده تناسبی بین قدرت و قدرت مقابل است) بلکه باید آن­را ضد قدرت به شمار آورد. (اصطلاحی که از نظر من، نشان­ دهنده بی تناسبی کامل بین قدرت و مبارزات ماست.)

  1. اعمال قدرت بر [دیگران] ظاهرا بر ما چنان تاثیر عمیقی برجا می­ گذارد که به نظر می ­رسد که تنها راه­ حل، دخالت نیرویی بیرون از محدوده­ ی توان ما لازم است. این اما به هیچ­وجه راه­ حل نیست.

رسیدن به نتایج بسیار بدبینانه در خصوص جامعه امروزین کار دشواری نیست. بی­ عدالتی و خشونت و استثمار بیداد می­ کند و ظاهرا راه برون رفتی در کار نیست.  اعمال قدرت بر [دیگران] ظاهرا بر همه جنبه­ های زندگی ما آن­ چنان تاثیر عمیقی دارد که تصور „توده­ های انقلابی“ دشوار است  تصوری که زمانی در رویای­ مان وجود داشت. در گذشته تاثیر عمیق سلطه­ ی سرمایه­ داری، بسیاری را بر آن داشت که راه حل مسائل را در چارچوب رهبری حزب پیشاهنگ جستجو کنند، اما این دیگر ثابت شده است که این تدبیر به هیچ­وجه مناسب نیست چرا که صرفا شکلی از قدرت را با شکل دیگری از آن جایگزین می­کند.

ساده­ ترین پاسخ عبارت­ست از توهم ­زدایی بدبینانه. فریاد خشم آغازین علیه مصیبت های سرمایه ­داری کنار گذاشته نشده بلکه یاد می­ گیریم که چگونه با آن سازگار شویم. ما به حامیان سرمایه ­داری تبدیل نمی ­شویم بلکه می ­پذیریم که کاری علیه آن نمی­ توان انجام داد. توهم ­زدایی عبارت­ست از در غلطیدن به تعیین هویت، پذیرش این­ که آن­چه هست، همان چیزی­ست که باید باشد و بنابراین معنی آن مشارکت فعال در جدا کردن کنش از حاصل کار است.

  1. تنها راه در هم شکستن مدار ظاهرا بسته قدرت، فهمیدن این امر است که تحول قدرت معطوف به کنش به اعمال قدرت بر [دیگران] روندی است که ضرورتا بر وجود ضد آن نیز دلالت دارد: بت­واره­ پرستی دال بر وجود ضد بت­واره­ پرستی است.

بیش­تر بحث ­های مربوط به از خودبیگانگی (بت­واره پرستی، شیی- انگاری، انضباط، تعیین هویت و امثال آن) چنین اند که گویی از خودبیگانگی امری تحقق یافته است. در این بحث­ ها با شکل­ های مناسبات اجتماعی سرمایه­ داری به گونه­ ای برخورد می­ شود که گویی از آغاز سرمایه داری به وجود آمده­ اند و تا جایگزینی سرمایه ­داری با نحوه سازمانیابی اجتماعی دیگری ادامه خواهند یافت. به بیان دیگر، وجود، از ساختار جدا می­ شود: ساختار و پایه­ های سرمایه ­داری در دوره تاریخی قبل گذاشته می ­شود و فرض بر این است که وجود کنونی آن تثبیت شده است. چنین نظری فقط می­ تواند بدبینی عمیقی را در پی داشته باشد.

اما اگر جدایی کنش از حاصل کار را نه امر تکامل یافته بلکه یک روند در نظر بگیریم در آن ­صورت جهان آغاز می­ کند که تغییر یابد. این حقیقت که ما درباره از خود بیگانگی بحث می­ کنیم معنی­ آن این است که از خودبیگانگی نمی­ تواند امری فراگیر باشد. اگر جدایی، از خود بیگانگی (و غیره) را یک فرآیند بدانیم در آن­ صورت این امر اشاره بر آن دارد که جریان آن از پیش تعیین  نشده است و تحول قدرت معطوف به کنش به اعمال قدرت بر [دیگران] مساله­ ای­ ست همواره حل نشده و همیشه مطرح باقی می­ ماند. یک فرآیند دال بر شدن دارد، دال بر این­ که آن­ چه در فرآیند (از خود بیگانگی) هم هست و هم نیست. بنابراین، از خود بیگانگی دال بر وجودِ ضد از خود بیگانگی است. اعمال قدرت بر [دیگران] دال بر وجودِ ضد قدرت معطوف به کنش است یا به بیان دیگر، دال بر حرکتی است در راه رهائی قدرت معطوف به کنش.

آن­ چه در شکل نفی خود، در شکل وجودی انکار شده موجود است، در واقعیت علی­رغم نفی خود، به مثابه نفی فرآیند نفی خود وجود دارد. سرمایه ­داری بر انکار قدرت معطوف به کنش، انکار انسانیت، انکار خلاقیت و کرامت انسانی بنیان گذاشته شده است. این به معنی آن نیست که انسانیت، خلاقیت و کرامت انسانی وجود ندارد. همان­طور که زاپاتیست­ ها نشان داده­ اند، کرامت انسانی علی­رغم نفی آن وجود دارد. کرامت انسانی هستی مستقل خود را ندارد، اما در تنها شکلی که در این جامعه می ­تواند وجود داشته باشد یعنی به شکل مبارزه علیه نفی خود وجود دارد. قدرت انجام [کار] هم وجود دارد: نه به شکل جزیره ­ای در دریای اعمال قدرت بر [دیگران] بلکه در تنها شکلی که می­ تواند وجود داشته باشد یعنی به شکل مبارزه علیه نفی خود. آزادی هم وجود دارد، نه به شکلی که لیبرال­ ها آن­را ارائه می­ کنند، یعنی به شکل امری مستقل از تضادهای اجتماعی، بلکه به تنها شکلی که می ­تواند در جامعه­ ای وجود داشته باشد که مشخصه آن مناسبات سلطه­ گری است، به شکل مبارزه علیه خود سلطه­ گری.

وجود واقعی مادی آن­چه به شکل نفی خود وجود دارد شالوده­ ی امیدواری است.

  1. امکان تغییر اساسی جامعه به نیروی مادی­ ای بستگی دارد که در شکل  موجودی انکار شده وجود دارد.

نیروی مادی محرومان (انکارشدگان) را به چند طریق می ­توان مشاهده کرد.

نخست در مبارزات بی ­شماری که نه سلطه بر دیگران بلکه صرفا در دفاع از قدرت خود در انجام [کار]، دفاع از مقاومت علیه سلطه­ گری را دنبال می­ کنند. این مبارزات و مقاومت­ ها شکل­ های بسیار متفاوتی به خود می­ گیرند، مثلا از شورش آشکار تا مبارزه جهت نظارت بر روند کار یا دفاع از آن و یا نظارت بر فرآیندهای بهداشت و آموزش تا دفاعیات پراکنده ­تر و اغلب آرام (کودکان و زنان) از کرامت انسانی در محدوده خانه.

مبارزه در راه کرامت انسانی را نیز به شکل ­های گوناگونی که آشکارا سیاسی نیست، چه در ادبیات، موسیقی و داستان پریان شاهدیم، یعنی آن­چه جامعه کنونی منکر آن­ست. مبارزه علیه جور و ستم همه جا دیده می­ شود زیرا در عینیت هستی ما به مثابه موجودات انسانی بی­ تردید وجود دارد.

دوم این­که نیروی محرومان را در آن­چه که اعمال قدرت بر [دیگران] آن­را نفی کرده شاهد ایم و در عین حال که به آن وابسته است. کسانی­ که قدرت کنش آن­ها در ظرفیت فرمان دادن به دیگران نهفته است، هستی­ آن­ها همیشه به کنش دیگران وابسته است. کل تاریخ سلطه­ گری اما عبارت­ست از مبارزه قدرتمندان برای رهایی خود، از وابستگی به محرومان. تحول از فئودالیسم به سرمایه­ داری را باید در پرتو این اصل دید نه به مثابه مبارزه رعایا برای رهایی خود از قید و بند اربابان، بلکه به مثابه مبارزه اربابان برای نجات خود  از رعایا که از طریق تبدیل قدرت خود به پول و به این ترتیب به سرمایه صورت می­ گیرد. همین رهیافت به آزادی از قید کارگران در عرضه ماشین آلات یا تبدیل سرمایه مولد، در مقیاس کلان به سرمایه پولی آشکار می­ شود که در سرمایه­ داری معاصر از نقش مهمی برخوردار است. در هر یک از این موارد فرار قدرتمندان از سوژه های [کار] بیهوده است. راه فراری برای اعمال قدرت بر [دیگران] جز دگرگونی در قدرت معطوف به کنش وجود ندارد. قدرتمندان راه فراری از وابستگی به محرومان ندارند.

سوم این­که وابستگی مذکور در بی ثباتی قدرتمندان و گرایش سرمایه به بحران آشکار می ­شود. فرار سرمایه از نیروی کار، جایگزینی آن با ماشین آلات و تبدیل آن به پول به وابستگی نهائی خود به نیروی کار (یعنی به وابستگی آن به ظرفیت تبدیل کنش انسانی به کار انتزاعی ارزش ­زا) می ­رسد. آن­چه در زمان بحران شاهدیم همان نیروئی است که سرمایه انکار می­ کند، قدرت انجام [کار] به طور مشخص، قدرتی است مستقل و غیر وابسته.

  1. انقلاب فوریت دارد، اما قطعی نیست؛ انقلاب پرسش است نه پاسخ.

نظریه ­ها­ی سنتی مارکسیستی قطعیت انقلاب را پی­گیری می ­کردند. بحث آن­ها این بود که تکامل تاریخ به ناچار به ایجاد جامعه ه­ایی کمونیستی منتهی می ­شود. این قضیه اساسا غلط فهمیده شده است، زیرا پیرامون ایجاد جامعه خودگردان با قطعیت نمی­ توان چیزی گفت. قطعیت فقط در سلطه­ گری است. قطعیت را می­ توان در هم­گون سازی زمان، توقف کنش و تبدیل آن به وجود پیدا کرد. خودگردانی در ذات خود غیر قطعی و نامعلوم است. با زوال نظریه ­های قطعی و کهنه شده به مثابه امری در خدمت رهایی باید استقبال کرد. به همین دلیل انقلاب را نباید پاسخ دانست بلکه باید آن را هم­چون پرسش در نظر آورد، تجسسی که در راستای کرامت انسانی است. از این رو گام بر می­داریم و جستجو می­ کنیم.

یادداشت: این تزها را در کتابم „تغییر جهان بدون تصرف قدرت“ چاپ پلوتو، لندن 2002 بسیار مفصل بحث کرده ­ام.

منبع: سایت نشر بیدار

No Comments

Comments are closed.

Share